محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

نوزدهم اسفند

محمد مهدی جان بعد از اینکه من و تو رو آووردن به بخش یکی یکی خاله های باباجون و عمه ها ... عزیز و باباعلی و مامانی ... اومدن به دیدنمون بعد از رفتنشون باباجون اومد پیشمون و کمک کرد تا بهت شیر بدم شکر خدا عالی شیر میخوردی ... ساعت ملاقات هم مامانی و بابایی و عمه  و عزیز و خاله ها و دایی ها اومدن داداش ایلیا هم واسه دیدنت اومده بود و حسابی هیجان زده و خوشحال بود از دیدنت ... ساعت ملاقات که تموم شد مامانی و عزیز مونده بودن پیشمون ساعت شش بعد از ظهر بود که کمی شیر بالا آووردی کمی نفست گرفت از عزیز خواستم تو رو ببره تا پرستار چکت کنه (برای داداش ایلیا هم دقیقا همین اتفاق افتاد و براش ساکشن انجام دادن)...
13 فروردين 1395

نوزدهم اسفند

عزیزکم نوزدهم اسفند ... یکی از قشنگ ترین روزهای خدا تا صبح نخوابیده بودم اما ذره ای خوابم نمیومد ساعت شش و نیم صبح باباعلی و عزیز اومدن پیشم باباعلی بیرون بخش منتظر نشسته بود و عزیز اومده بود داخل هیچ خبری از پرستارا و آماده کردن من نبود با خودم گفتم اشتباه متوجه شدم که دکترم گفته حتما باید اولین نفر عمل شم!! آخه همه اونایی که همون روز با من عمل داشتن (هفده نفر!!!!) که همشون هم بر عکس من که از شب باید بستری میبودم ساعت شش صبح اومده بودن داشتن واسه عمل آماده میشدن!! ساعت هفت پرستار اومد تو اتاقم و من رو دید گفت تو چراااا اماده نیستی؟!!!!!!!! و بعد سه چهار تایی ریختن رو سرم و تند تند کارا رو انجام دادن! (از ...
13 فروردين 1395

آغازی دوباره

محمد مهدی جان عزیزکم ... بیست و چند روز از زمینی شدنت گذشته و امروز اگه خدا بخواد فرصتی شد تا خازرات این مدت رو بنویسم آخرین پستم مربوط به هجدهم اسفند ... یک روز قبل از اومدنت از همون روز شروع میکنم صبح باباجون رفت سرکار و من و داداش ایلیا ساعت نه صبح آماده شدیم تا بابا بیاد دنبالمون و بریم بیمارستان انتظار داشتیم کارای بستری یک ساعته انجام بشه و ما برگردیم خونه اما حسابی کش دار بود انجام دادن کارای بستری بخش حسابی شلوغ بود و جایی واسه بستری کردن من نداشتن بجای بخش جراحی تو بخش زایمان طبیعی بستری شدم میون کارای بستری هر یک ساعت ازم تست ان اس تی میگرفتن آزمایشات و کاغذ بازیها تا انجام بشه ساعت دو ظهر بود رض...
12 فروردين 1395

پایان فصل اول

خوووووب آقا محمد مهدی از روز شمار آخرین پست هامم که باشه معلومه حداقل ده روز دیگع منتظر اومدنت بودیم حالا که قراره زودتر بیای سالم و سرحال بیا! باشه پسر کوچولو؟ این پست آخرین پست روزهای انتظاره فصل اول کتاب من و تو اینجا تموم میشه نمیدونم اجل فرصت میده باشم و بیام و ادامه ی وبلاگت رو بنویسم یانه اما تا اینجا بدون که عااااااااشقتم عزیزکم عااااشق تو عاااااشق داداش ایلیا و از همه مهمتر عاااااشق پدر تون که نفسم به نفسش بنده اگه بودی و نبودم یادت نره احترام هردوشون رو داشته باشی برادر بزرگت و پدرت... اون ها تموم دار و ندارت تو این دنیای بزرگن... اگه بودی و نبودم یادت باشه همیشه و همه جا مراقبتم... اگه ...
18 اسفند 1394

ده

جواب آزمایشات قندی که دیروز دادم خوب بود (آزمایشات چهار مرحله ای بود) فقط یک قند کمی بالا بود اما خانوم دکتر تصمیم گرفت که آمپول بتامتازون تزریق نکنه... مشورت کرده بود و گفت به نظرش اینطوری بهتره... چند ساعت دیگه باید برم کارهای بستری رو انجام بدم...   خدایا پسر کوچولوم رو به خودت میسپارم
18 اسفند 1394

یازده

خووووب امروز هفدهم اسفند ماهه دو مرحله آزمایش قند رو تا حالا دادم از صبح دوبار رفتم بیمارستان و ضربان قلبت و حرکاتت رو چک کردم که عالی بوده توکلم به خداس... فرشته کوچولوی من توام دعا کن واسه اینکه بتونم دستهای کوچیکت رو به سلامتی تو دستام بگیرم واسه اینکه بتونم چشم بدوزم تو چشات و بیشتر عاااااااااشق خدا بشم واسه اینکه بوووت کنم و ...   نمیدونم چرا اینقدر الکی ضعیف شدم هربار که به حرف های خانوم دکتر فکر میکنم اشکم سرازیر میشه خدایا!! من نه ماه با محمدم عشق بازی کردم! اونو صحیح و سالم از خودت میخوام ...
17 اسفند 1394

دوازده

محمد مهدی جان امروز شونزدهم اسفند ماه ... یه روز شلوغ بود پر از اتفاق و حرف ذهنم حسابی درگیره حرف های خانوم دکتره اما تو رو میسپارم دست همون کسی که تو رو بهم هدیه کرده اون خودش مراقبته! میدونم! امروز از صبح خونه ی عزیز بودیم بعد از ظهر ساعت سه داداش ایلیا رو اونجا گذاشتیم و رفتیم واسه سونو دیدنت حسابی خوشایند بود خصوصا وقتی دکتر سونوگراف گفت حسابی سرحالی و ماشاالله وزنت بالاس! دکتر سونوگراف سن تو رو چهل و دو هفته اعلام کرد در حالی که طبق تقویم خانوم دکتر سی هفت هفته و چند روز بودی!!! گفت پسرمون مردی شده برا خودش چرا خانوم دکتر بیرون نمیارتش؟ بعدش رفتیم مطب دکتر وزن بالات حسابی خانوم دکتر رو نگر...
16 اسفند 1394

سیزده

عزیزکم میدونم اومدنت نزدیکه نزدیک تر از چیزی که خانوم دکتر پیش بینی کرده گاهی از درد اشک تو چشمام جمع میشه اما هیجان زده و خوشحال میشم چون میدونم اومدنت نزدیکه... قراره فردا برای آخرین سونو گرافی بریم مطب دکتر صادقی سونوی تعیین وزن و تعیین وقت اومدنت   خدایا مراقب فرشته کوچولوی من باش  
15 اسفند 1394