محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 21 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

با شما بهار از اسفند آغاز میشود...

دومین جشن تولدت همونطور که نوشتم با روز مادر همزمان شده بود علاوه بر اون تولد تو و بابایی عبدالله یک تقارن زیبا داره امسال بخاطر اینکه مادر بزرگ باباعلی بیمارستان بستری شده بود و فکرمون مشغول بود نمیخواستیم برات جشن تولد بگیریم اما دقیقا یکی دو روز مونده به تولدت باباجون تصمیم گرفت که یه جشن کوچیک خونه ی هر کدوم از مامان بزرگا بگیریم چون دیر تصمیم گرفتیم هیچ ایده و ذهنیتی برای کیک تولدت نداشتیم برای همین از خاله حکیمه کمک گرفتم و اونم با ترکیب عکس تو و بابایی یه عکس برا کیک تصویری پیشنهاد داد محمد مهدی متعجب از دیدن عکس خودش و بابایی روی کیک بابایی عبدالله و محمد مهدی جو...
7 خرداد 1397

تولدت مبارک عشق مامان

محمد مهدی جونم عشق همیشگی من تموم زندگی من بزرگترین معجزه ی زندگی من حضور توء تا زنده ام هر لحظه برا سلامت بدنیا اومدنت خدا رو شکر میکنم تولد امسالت با روز مادر یکی شده بود... طبق رسم خانواده ی چهار نفریمون برات دو تا تولد گرفتیم اون روزی که میخواستیم خونه ی مامانی شون برات تولد بگیریم رفتیم تا کیک بگیریم تو با اصرار زیاد ازمون خواتی یک کیک که عک عقاب روش داشت بگیریم میگفتی کیک طوطی بخر هرجقدر سعی کردیم راضیت کنیم به خرید کیک با طرح های بچگونه تر رضایت ندادی!!!!!! اون پاکت هم تو دست محمد مهدی هدیه بابایی محمد و مامانی ممنون ...
5 خرداد 1397

هدایا

هدیه هایی که اون شب گرفتی مامانی : لباس عزیز : تشک برقی عمه عارفه: کلاه اسپرت عمه زهرا خاله منیژه خاله منیره دایی بهمن: لباس دایی منصور و وحید: اسباب بازی دست همشون درد نکنه شرمنده مون کردن... ...
28 اسفند 1395

تولد تولد تولدت مبارک

مجمد مهدی جان دومین جشن برای تولد یک سالگیت خونه ی عزیز برگزار شد و طبق معمول عزیز زحمت مهمونی رو کشیده بود جمع خاله ها و دایی ها جمع و شادی و خنده براه بود... کیک تولدت عدد یک بود به شکل یک جاده با نوشته ای متفاوت که سلیقه ی باباعلی بود با تو بهار از اسفند آغاز می شود... قبل از اینکه کیک تقسیم بشه تقریبا تموم ژله ی روش رو با انگشتای کوچولوت خورده بودی انقدر هیجان زده بودی از اینکه همه برا تو دست میزدن که خودت هم برا خودت دست میزدی   و طبق رسم و رسوم همه برنامه ها با دایی بهمن بود روشن کردن شمع و مدیریت فوت کردنش توسط تک تک نوه ها تا بریدن کیک و تقسیمش و بخش هدایا پسر...
27 اسفند 1395

تولد تولد تولدت مبارک

محمد مهدی جان به رسم تولدهای داداش ایلیا برای تو هم دو تا جشن تولد گرفتیم... اولیش هجدهم اسفند شب تولدت خونه ی مامانی نازنینم. اون شب خودت شمع تولدت رو فوت کردی واسه خودت دست زدی و کلی شادی کردی     اون شب همه شاد بودن. بی بی هاجر و دایی ابوالفضل واسه تولدت یه عالمه رقصیدن و مهمونیمون رو شادتر کردن   با انگشتای کوچولوت کیک رو خراب کردی و سخاوتمندانه با پدرت شریک شدی   شمع تولدت رو برا داداش هم روشن کردیم تا فوت کنه خیلی این عکس و نگاهت به داداش رو دوست دارم اون شب همه با هدیه هاشون ما رو شرمنده کردن عکسش رو تو یک پست جداگانه میذارم بابایی و مامانی و ع...
27 اسفند 1395

با تو بهار از اسفند آغاز می شود...

پسرک شیرینم یک ساله ی نازنینم به سرعت برق و باد یک سال از زمینی شدنت گذشت و چقدر شیرین گذشت اولین شمع تولدت را با نفس گرمت خاموش کردی نفسی که نفسم بهش بنده سالی که گذشت رو مرور میکنم ثانیه ثانیه اش رو عاشقی کردم ثانیه ثانیه اش رو زندگی کردم اما با این حال دلتنگم برای روزهای نوزادیت روزهایی که دیگه تکرار نمیشه برای تموم شب بیداریهات برای حرکات ظریف دست و پاهات برای بوی نفس هات محمد مهدی جان ممنون برای بودنت اولین سالروز زمینی شدنت مبارک فرشته کوچولوی من ...
27 اسفند 1395

روزهای اول

چهارشنبه (نوزدهم) صبح تولد - شب بستری بخش اطفال پنج شنبه (بیستم) بیمارستان امیرالمومنین- بخش اطفال جمعه(بیست و یکم) بیمارستان امیرالمومنین - بخش اطفال شنبه (بیست و دوم) صبح بیمارستان بخش اطفال شب خونه ی عزیز- محمد مهدی قشنگم بالاخره روز بیست و دوم اسفند ماه ساعت هفت بعد از ظهر با هم از بیمارستان اومدیم خونه بابایی عبدالله و عزیز و علی باباعلی و داداش ایلیا و من و تو وقتی رسیدیم دایی بهمنشون ... دایی منصور ... خاله منیره شون و مامانی شون واسه دیدنمون اومدن خونه ی عزیز یکشنبه (بیست و سوم) اولین روزی که تو توی خونه بودی اون روز نهار خاله منیژه شون مهمون خونه ی عزیز ...
13 فروردين 1395

نوزدهم اسفند

محمد مهدی جان بعد از اینکه من و تو رو آووردن به بخش یکی یکی خاله های باباجون و عمه ها ... عزیز و باباعلی و مامانی ... اومدن به دیدنمون بعد از رفتنشون باباجون اومد پیشمون و کمک کرد تا بهت شیر بدم شکر خدا عالی شیر میخوردی ... ساعت ملاقات هم مامانی و بابایی و عمه  و عزیز و خاله ها و دایی ها اومدن داداش ایلیا هم واسه دیدنت اومده بود و حسابی هیجان زده و خوشحال بود از دیدنت ... ساعت ملاقات که تموم شد مامانی و عزیز مونده بودن پیشمون ساعت شش بعد از ظهر بود که کمی شیر بالا آووردی کمی نفست گرفت از عزیز خواستم تو رو ببره تا پرستار چکت کنه (برای داداش ایلیا هم دقیقا همین اتفاق افتاد و براش ساکشن انجام دادن)...
13 فروردين 1395

نوزدهم اسفند

عزیزکم نوزدهم اسفند ... یکی از قشنگ ترین روزهای خدا تا صبح نخوابیده بودم اما ذره ای خوابم نمیومد ساعت شش و نیم صبح باباعلی و عزیز اومدن پیشم باباعلی بیرون بخش منتظر نشسته بود و عزیز اومده بود داخل هیچ خبری از پرستارا و آماده کردن من نبود با خودم گفتم اشتباه متوجه شدم که دکترم گفته حتما باید اولین نفر عمل شم!! آخه همه اونایی که همون روز با من عمل داشتن (هفده نفر!!!!) که همشون هم بر عکس من که از شب باید بستری میبودم ساعت شش صبح اومده بودن داشتن واسه عمل آماده میشدن!! ساعت هفت پرستار اومد تو اتاقم و من رو دید گفت تو چراااا اماده نیستی؟!!!!!!!! و بعد سه چهار تایی ریختن رو سرم و تند تند کارا رو انجام دادن! (از ...
13 فروردين 1395
1