محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

نوزدهم اسفند

1395/1/13 0:12
نویسنده : مامان فاطیما
128 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم

نوزدهم اسفند ... یکی از قشنگ ترین روزهای خدا

تا صبح نخوابیده بودم اما ذره ای خوابم نمیومد

ساعت شش و نیم صبح باباعلی و عزیز اومدن پیشم

باباعلی بیرون بخش منتظر نشسته بود و عزیز اومده بود داخل

هیچ خبری از پرستارا و آماده کردن من نبود

با خودم گفتم اشتباه متوجه شدم که دکترم گفته حتما باید اولین نفر عمل شم!!

آخه همه اونایی که همون روز با من عمل داشتن (هفده نفر!!!!)

که همشون هم بر عکس من که از شب باید بستری میبودم ساعت شش صبح اومده بودن

داشتن واسه عمل آماده میشدن!!

ساعت هفت پرستار اومد تو اتاقم و من رو دید

گفت تو چراااا اماده نیستی؟!!!!!!!!

و بعد سه چهار تایی ریختن رو سرم و تند تند کارا رو انجام دادن! (از ترس دکتر رهبر)

بعد هم من رو بردن سمت اتاق عمل

تو سالن باباعلی رو دیدم... باباعلی و عزیز تا پشت در اتاق عمل باهام اومدن

داخل سالن انتظار تازه یادم افتاد دعا کنم

اسم هرکس که یادم میومد و میگفتم و میونش واسه سلامتی تو هم دعا میکردم

زیاد تو سالن انتطار نموندم

کلا اولین نفر بودم چون هرجا میرفتم تاره برقا رو روشن میکردن

رو تخت خوابیدم

کارها اطرافم تند تند در حال انجام شدن بود

انگار یکی نوار رو گذاشته بود رو دور تند

دکتر بیهوشی اونی نبود که انتظار داشتم

چند دقیقه بعد دکتر رهبر با دستای بالا زده و عصبانی اومد داخل اتاق

مگههههه نگفتم مریضم هفت و بیست باید تو اتاق باشه!!!

صدا از کسی در نمیومد

کارا شروع شد

آمپول بی حسی

دراز کشیدم و پاهام گرم شد و شروع شد

سعی کردم حواسم رو جمع گنم تا تموم جزئیات یادم بمونه

اما کم کم چشمام سنگین شد

چشمام رو بستم

محیط رو میفهمیدم

صداها رو کم و بیش میشنیدم ... اما همه چی داشت مبهم میشد

میون این ابهام و صداها یکی صدام کرد ...

نمیتونستم جواب بدم...

اعصابم خورد شده بود چه موقع خواب آلودگی بود!!

دلم میخواس لحظه به دنیا اومدنت رو حس کنم اما...

صداها بیشتر شد

پشت سر هم صدام میکردن!!!

با خودم میگفتم چرا نمیذارن یه کم بخوابم!!

چشمام رو به زور باز کردم

بالا سرم دو تا دکتر و چند تا پرستار ایستاده بودن!

دکتر همتی که تازه اومده بود بهم گفت حالت خوبه؟

به زور گفتم آره!

پرستارا گفتن ولی ما اصلا خوب نیستیم

اصلا نفهمیدم کی ماسک اکسیژن برام گذاشته بودن و کی یک آنژو کد دیگه رو اون دستم گرفته بودن و یک سرم

دیگه وصل کرده بودن!!

دکتر با یه لحن تند به دکتری که اول بود و کارای بی حسی رو انجام میداد گفت:

تو هم دیدی مریضم قد بلنده دارو رو دوبرابر استفاده کردیا!!

دکتر بیهوشی دائم میگفت نه بخدا تغییری ندادم!!!

چند لحظه بعد یهو احساس خلا کردم

و بعد ...

زیباترین ترانه ی هستی

صدای گریه ی تو...

اشکم سرازیر شد

نفس نداشتم حرف بزنم ... در حدی که فقط لب هام باز و بسته میشد

پشت سرهم تکرار میکردم سالمه؟ بچه ام سالمه؟

بالاخره یه پرستار صدام رو شنید و گفت آره صحیح و سالمههه

ماشاالله حسابی تپل و سفیده...

اونقد از شنیدن صدات کوک بودم که برام مهم نبود چه اتفاقی داره میفته

دکتر گفت رحم بخاطر وزن بالای بچه دچار کشیدگی شده

و دوباره مشغول شده بود

یک ماما از بخش اومد و تو رو تمیز کرد توی یک دستمال سبز پیچید

بعد همونطور که اونا مشغول ادامه ی عمل بودم اون تو رو آوورد بالای سرم تا شیر بخوری

ماشاالله خیلی خوب شیر گرفتی

بعد هم تو رو برد تا کارای مربوط به تو رو انجام بده

من بعد از تموم شدن عملم منتقل شدم به اتاق ریکاوری

هنوز خوب سرحال نبودم

دکتر گفت بیشتر تو ریکاوری نگهش دارین تا وضعیتش چک بشه

خلاصه بعد از همه اتفاقایی که اون روز تو اتاق عمل برام افتاد!

(دکتر بعدا بهم گفت خدا خیلی رحم کرده بهمون

هم بخاطر کشیدگی رحم

و هم پایین اومدن شدید فشار خون و ضربان قلبم در حین عمل!)

ساعت نه صبح از اتاق عمل من رو بردن بیرون

وقتی داشتم میرفتم بیرون

باباعلی و عزیز و مامانی تو سالن منتظرمون بودن

حال تو رو ازشون پرسیدم و گفتن خوبه خوبی

وقتی رفتم داخل بخش چند دقیقه بعد تو رو هم آووردن...

چقدر شیرین و دوست داشتنی بود دیدنت عزیزکم...

 

ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)