محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

تجربه ی کارواش همراه با داداش

از اونجایی که فاصله بین پست ها خیلی طولانی شده تصمیم گرفتم فعلا تیترشون رو بزارم تا سر فرصت مطلب رو بنویسم امیدوارم فرصتی دست بده تا این پست ها رو کامل کنم... ...................................... یه سلام دوباره بعد دو ماه   یه برنامه ی عصرانه ی شاد از طرف ژاهو که من و تو داداش رفتیم     فقط در مورد اون روز همین رو بگم که یکسره تو بغلم بودی و شاید اون روز فاز جدیدت کیلید خورد فاز چسبونکی... ازم بیشتر از سی سانت فاصله نمیگرفتی دلت میخواست با وسیله ها بازی کنی اما منم باید کنارت مینشستم... ...
7 شهريور 1396

تجربه های نو

سلام بهارم هرچند سال اول زندگیت پر بود از اولین ها و اتفاق های جدید اما خیلی چیزها بود که زیاد متوجهشون نمیشدی پارسال تو این روزها اونقدر کوچولو بودی که میترسیدم زیاد ببرمت بیرون اگرم میبردم بیرون شاید لذتی نمیبردی اما حالا ... این روزها با گردش های عصرانه مون حسابی لذت میبری و به قول عزیز هربار یه سانت قد میکشی!! اولین تجربه های صعود گوارای وجودت گمونم قراره یاد بگیری صعود به مراتب سخت تر از سر خوردن...   مشغول سرسره بازی بودی که دیدی داداش ایلیا داره به سمت آبشار میره چشمت که افتاد به آب با چنان هیجانی دویدی به سمت آبشار و ذوق زده شدی که دل آدم قنج میرفت برات دیگه هم بر نگشتی سمت وسیله های ب...
7 خرداد 1396

تولد تولد تولدت مبارک

مجمد مهدی جان دومین جشن برای تولد یک سالگیت خونه ی عزیز برگزار شد و طبق معمول عزیز زحمت مهمونی رو کشیده بود جمع خاله ها و دایی ها جمع و شادی و خنده براه بود... کیک تولدت عدد یک بود به شکل یک جاده با نوشته ای متفاوت که سلیقه ی باباعلی بود با تو بهار از اسفند آغاز می شود... قبل از اینکه کیک تقسیم بشه تقریبا تموم ژله ی روش رو با انگشتای کوچولوت خورده بودی انقدر هیجان زده بودی از اینکه همه برا تو دست میزدن که خودت هم برا خودت دست میزدی   و طبق رسم و رسوم همه برنامه ها با دایی بهمن بود روشن کردن شمع و مدیریت فوت کردنش توسط تک تک نوه ها تا بریدن کیک و تقسیمش و بخش هدایا پسر...
27 اسفند 1395

تولد تولد تولدت مبارک

محمد مهدی جان به رسم تولدهای داداش ایلیا برای تو هم دو تا جشن تولد گرفتیم... اولیش هجدهم اسفند شب تولدت خونه ی مامانی نازنینم. اون شب خودت شمع تولدت رو فوت کردی واسه خودت دست زدی و کلی شادی کردی     اون شب همه شاد بودن. بی بی هاجر و دایی ابوالفضل واسه تولدت یه عالمه رقصیدن و مهمونیمون رو شادتر کردن   با انگشتای کوچولوت کیک رو خراب کردی و سخاوتمندانه با پدرت شریک شدی   شمع تولدت رو برا داداش هم روشن کردیم تا فوت کنه خیلی این عکس و نگاهت به داداش رو دوست دارم اون شب همه با هدیه هاشون ما رو شرمنده کردن عکسش رو تو یک پست جداگانه میذارم بابایی و مامانی و ع...
27 اسفند 1395

ده ماهگی گل گلی

جانان من اولین روز دی ماه ... اولین روز از زمستون خاص و متفاوت سر صبح متوجه شدم داداش ایلیا آبله مرغون گرفته با خودم فکر کردم همین روزا باید منتظر دونه در آووردن تو باشم... همینکه لباس هات رو کامل در آووردم تا چک کنم دیدم بلههه این مهمان ناخوانده به مهمانی بدن نازک تر از گل تو هم اومده اصلا حدسم اینه که شاید تو قبل از داداشی گرفتی آخه تو دائم دور و اطراف باباعلی که آبله داشت میرفتی اما داداش نمیرفت احتمالا تو از بابا گرفتی و داداشی از تو... شکر خدا دونه هات خیلی کم بود شاید تو کل بدنت بیست تا دونه فقط دو سه روز اول تب داشتی و کمی بیحال بودی و خوب مسلما وقتی که بیحال و مریضی دلت میخواد همش تو بغلم باشی...
5 دی 1395

سالی با دو یلدا...

محمد مهدی خواستنی من امسال اولین سالی بود که شب یلدا رو کنارمون بودی و چقدر حضورت زیباتر کرده بود یلدامون رو به یمن حضورت امسال شرایط جوی طوری شد که یک اتفاق کم سابقه افتاد شب سی آذر و شب یک دی هر دو به یک اندازه بودن و بدین ترتیب تو در اولین سال حضورت دو یلدا رو تجربه کردی به فال نیک میگیرم ... بختت بلند پسرکم دومین شب یلدات خونه ی خودمون بود جمع دوست داشتنی و کوچیکمون: تو و داداش و من و باباجون که نشسته بودیم به شمارش شما جوجه ها عاشق گاز زدن میوه ها از روی پوست و صد البته خوردن هندوانه و خورد کردن شیرینی و پخش کردن آجیل روی زمین!!! پسرک زمستانی من یلدات مبارک   ...
5 دی 1395

اولین یلدات مبارک

و از راه رسید بلندترین شب سال: یلدا... پاییز سخاوتمندانه شکوه بلندترین شبش را پیشکش زمستان کرد و اینگونه بلندترین شب سال مژده ی رسیدن فصل تولد تو را میدهد... فصل آغاز تو رسید ... زمستانت مبارک شاهزاده ی زمستانی چقدر زیبا اولین شب یلدات با بارش برف همراه شد سهم تو همیشه لبخند زاده ی عزیز اسفند یلدای امسال کنار خانواده ی پدریت خونه ی مادر بزرگ باباعلی داداش ایلیا هم اولین یلداش رو خونه ی بی بی لیلا بود و تو هم اولین یلدات رو اونجا بودی... الهی که همیشه تنش سالم باشه اینجا رفته بودی سر وقت وسیله هایی که بی بی آماده کرده بود برا شب نشینی بیاره نشد زیاد ازت عکس بگیرم مهم این بود که یک شب گرم و دلنشین کنار...
2 دی 1395

گردش سه نفره

یه روز من و تو داداشی سه تایی رفتیم از خونه بیرون تا اولین گردش سه نفره مون رو تجربه کنیم رفتیم خانه ی بازی باربد و بعد هم پارک میدون ارگ خوب قبلا پارک بودی اما با توجه به سابقه ی ذهنی که از بچگی داداش ایلیا داشتم حدس میزدم از خانه ی بازی باربد خوشت نیاد شکر خدا اینطور نشد فقط چند دقیقه ی اول کمی مبهوت بودی بعد اجازه دادم خودت به کشف محیط جدید بری چهار دست و پا همه جا سرک میکشیدی و لذت میبردی نشد عکس زیادی ازت بگیرم بیشتر سرگرم بازی با شما دو تا بودم خدا رو شکر بهت خوش گذشت...   ...
1 دی 1395