محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

نوزدهم اسفند

1395/1/13 1:13
نویسنده : مامان فاطیما
147 بازدید
اشتراک گذاری

محمد مهدی جان

بعد از اینکه من و تو رو آووردن به بخش

یکی یکی خاله های باباجون و عمه ها ... عزیز و باباعلی و مامانی ...

اومدن به دیدنمون

بعد از رفتنشون باباجون اومد پیشمون و کمک کرد تا بهت شیر بدم

شکر خدا عالی شیر میخوردی ...

ساعت ملاقات هم مامانی و بابایی و عمه  و عزیز و خاله ها و دایی ها اومدن

داداش ایلیا هم واسه دیدنت اومده بود و حسابی هیجان زده و خوشحال بود از دیدنت

...

ساعت ملاقات که تموم شد

مامانی و عزیز مونده بودن پیشمون

ساعت شش بعد از ظهر بود که کمی شیر بالا آووردی

کمی نفست گرفت

از عزیز خواستم تو رو ببره تا پرستار چکت کنه

(برای داداش ایلیا هم دقیقا همین اتفاق افتاد و براش ساکشن انجام دادن)

اما نمیدونم چرا پرستار بخش اینقدر موضوع رو بزرگ کرد

زنگ زد به بخش اطفال

دو تا رزیدنت اومدن و چکت کردن

همه چی خوب بود!!

اما میگفتن شاید بخاطر عفونت اینطوری شده و نفست گرفته!!

چندبار براشون توضیح دادم بخاطر بالا آووردن شیر بوده

و اینکه بچه اولم هم رفلاکس معده داشته!!

اما اونا حرف خودشون رو میزدن

دست آخر با گریه زنگ زدم به باباعلی و ازش خواستم بیاد بیمارستان

تا رضایت نده که بستریت کنن

با اون وضعیت عمل و آسمم وقتی گریه میکردم حالم به شدت بد میشد

اما نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم

باباعلی میگفت اگه تو بگی بستریش نمیکنم

اما اینا فقط میخوان چک کنن

اگه خوب باشه صبح میارنش

فقط یه شب تا صبح

با این حرفا راضی ام کرد تا بزارم تو رو ببرن

تو رو که بردن دنیا جهنم شد

تلفنم رو سایلنت کردم و رفتم زیر پتو

فقط هربار که پرستارا میومدن ازشون میخواستم اجازه بدن از جام بلند شم

تا بتونم بیام تو بخش و تو رو ببینم

و متاسفانه دکتر من بین دکترایی که تو بیمارستان بودن طولانی ترین زمان رو واسه بلند شدن از جا داشت

و من تا فردا صبح بعد از ویزیتش نه حق داشتم چیزی بخورم نه از جام بلند شم

اون شب یکی از تلخ ترین شبای زندگیم بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)