اولین دیدار
نازنینا... بی همتای کوچکم تو روزهایی که حسابی نگرانت بودم لحظه های شاد و فوق العاده ای هم بود مثل روزی که واسه اولین بار چشممون به جمالت روشن شد... بیست و یکم شهریور توی دو سونوی اولی که رفته بودم هیچ کدوم نه مونیتوری به سمت من داشتن و نه پخش ضربان قلبی اما قرار بود سونوی اون روز رو جایی بریم که مطمئن بودم هم میبینمت هم صدای قلبت رو میشنوم داداش ایلیا رو خونه ی مامانی گذاشتیم و من و باباجون برای دیدنت راهی شدیم لحظه ی دیدار نزدیک است باز میلرزد دلم دستم باز گویی در جهان دیگری هستم فرقی نداشت که دومین شکوفه ی زندیگیمی باز هم پر از هیجان بود اون لحظه ها باز هم ناب و خاص و منحصر به فرد بود وقتی رفتیم داخ...