محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

مادرانه

1394/11/1 10:25
نویسنده : مامان فاطیما
222 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی همه چی دست به دست هم میده تا کامت تلخ بشه

تا بجای اونهمه شوقی که در لحظه ی فهمیدن حضور پاره ی وجودت تو دلت نشسته

حالا یک دنیا نگرانی بشینه

وقنی مجبوری لبخند بزنی و بگی هنوز حسی به پاره ی وجودت که عاااااشقانه میپرستیش نداری

وقتی همنفس ت ازت بخواد دیگران رو تو این نگرانی ها شریک نکنیم و فقط خودت باشی و خودش

سخت میشه تحمل...

خیلی سخت

یک جمله ی لعنتی که اومده بود تا ببلعه شادی های مادرانه ام رو!

دل نبند!

چند روز بعد از جواب مثبت آزمایش

بر حسب اتفاق دکتر من و تو که یکی از مشتری های باباجون رفته بود بود به محل کارش

باباجون هم به هوای اینکه از آشنا بودنش استفاده کنه و زودتر نوبتی برای ویزیت بگیره

باهاش صحبت کرده بود

دکتر ازش در مورد عدد بتای آزمایش پرسید

و وقتی باباجون عدد 876 رو واسه روزی که آزمایش دادیم گفت

خانوم دکتر گفته بود این عدد واسه این تاریخ بارداری خیلی بالاس

من احتمال بارداریِ مولار رو میدم

بهتره دل نبندید!!

و شروع شد نگرانی های مادرانه ام...

بعد از اون تازه با سرچ های پشت سر هم متوجه شدیم کمی غیر طبیعی این عدد بتا

وقتی چند روز بعدش رفتم به مطب خانوم دکتر برام سونو نوشت

گفت با توجه به عدد بتا و روزهایی که گذشته

قلب جنین باید تشکیل شده باشه

با یه حس فوق العاده از اینکه قراره برای بار اول تو رو ببینم رفتم واسه سونو

اما ... هیچی

فقط یک ساک حاملگی خالی

و دکتر با یقین بیشتری گفت که این بارداری مولاره

و دل نبند!

بغض راه گلوم رو بسته بود

اما بعد از سونو هرکی پرسید چی شد

گفتم همه چی عالی بود...

هرکی پرسید حست نسبت به نی نی چیه گفتم هیچی!

اما مگه میشه حسی نداشت... مگه میشه دل نبست

دکتر برا هفته بعدش تکرار سونو رو خواست تا اگه باز هم چیزی دیده نشد ختم بارداری اعلام کنه

اما من به باباجون گفتم فعلا نمیرم واسه سونو

دلم روشن یه نی نی تپلی تو دلمه و میخوام چند هفته ای بهش فرصت بدم واسه تشکیل قلبش

در مورد نذر سیب برای شهید علی آقا شنیده بودم

برای تشکیل قلب کوچولوت نذر سیب کردم

تا هجدهم مرداد صبر کردم

اینبار یک جای دیگه رفتم سونو

خانوم دکتر تو رو دید و ضربان قلبت رو شنید

و گفت که تو هستی...

واسه چند دقیقه تا برسم به مطب دکتره خودم میون ابرا بودم

اما وقتی وارد مطب دکتر شدم

دکتر گفت یک هماتوم کنار ساک حاملگی دیده شده

که ممکن باعث عوارضی برای من بشه

و متاسفانه چیزایی که میگفت کاملا با شرایط جسمی من در اون روزها تطابق داشت

و دوباره باید میشنیدم این جمله رو: دل نبند!

برام دارو نوشت

و استراحت مطلق

اما مگه میشد استراحت مطلق کرد با وجود ایلیای کوچکم

شرایط جسمیم گفته های دکتر روو تایید میکرد

باید یک ماه صبر میکردم

چه یک ماهه تلخی

هر لحظه میترسیدم آخرین لحظه ای باشه که تو کنارمی

باهات حرف میزدم و ازت میخواستم سفت بهم بچسبی

اما به هیچکس دیگه نمیتونستم بگم

فقط جواب سوالشون که بارداری دوم چه حسی داره این بود: هیچی!

تا بیست و یکم شهریور صبر کردیم

و رفتیم برای سونو

تو سونوگرافی همه چی عالی بود

من و باباجون با هم رفته بودیم داخل و برای اولین بار صدای قلبت رو میشنیدیم

دکتر سونوگراف گفت هماتوم برطرف شده

روز بعدش باید آزمایشات غربالگری رو میدادم

و چند روز بعد میرفتم جواب سونو و آزمایشات رو به دکتر نشون میدادم

وقتی جواب آزمایشات اومد و رفتم به مطب دکترم

حسابی سرخوش بودم

خصوصا که دکتر ازم خواسته بود روی تخت بخوابم تا برای اولین بار با گوشی پزشکی ضربان قلبت رو بشنوه

همونطور که روی تخت خوابیده بودم و سرخوش از شنیدن صدای قلبت بودم

دکتر داشت جواب آزمایشات رو نگاه میکرد

بهم گفت اگه از نظر مالی مشکلی ندارید میخوام برا یه آزمایش بفرستمتون تهران!

گفتم نداریم! چه آزمایشی!!

گفت یه آزمایش غیر تهاجمی مربوظ به سندروم داون و ...

گفت ریسک سندروم داون تو آزمایشاتتون بالاس و ...

شاید باورت نشه عزیزکم

اما دیگه حرفای دکتر رو نمیشنیدم

چند دقیقه طول کشید تا خودمو جمع و جور کنم

قرار بود یه بار دیگه دل نبندم!!!

لال شده بودم و مثل یه ربات راه میرفتم

بهم گفت آدرس آزمایشگاه رو از منشی بگیرم اما همینکارم نتونستم بکنم

فقط رفتم بیرون تا به باباجون برسم

و بالاخره ترکید بغضی که پونزده هفته نگه داشته بودم!!!

باباجون خیلی نگران شده بود اما سعی میکرد من رو آروم کنه

قرار شد بازم سکوت کنیم و به کسی چیزی نگیم تا نگران نشن

باباجون شرایط مرخصی گرفتن نداشت

و ما هم به توصیه ی دکتر تو سریع ترین زمان ممکن باید آزمایش رو انجام میدادیم

برای همین فردای روزی که دکتر من رو ویزیت کرده بود بعد از برگشتن بابا از اداره راه افتادیم

سفر خیلی سختی بود

هم بخاطر شرایط روحیمون و هم اینکه باباجون خیلی خسته بود

و هم اینکه قبل از تعطیل شدن آزمایشگاه باید خودمون رو به اونجا میرسوندیم

آماده شدن جواب آزمایش ده روز طول میکشید

بعد از آماده شدن پست میکردن که معلوم نبود اون کی برسه به دستمون

ده روزه لعنتی

که ثانیه ثانیه اش عذاب آور بود و کش دار و دائم این جمله تو سرم میچرخید: دل نبند!!

بغلت میکردم و نوازشت میکردم بهت میگفتم هرطور که باشی برام عزیزی

اما خوب باش ماهی تنگ بلورم سالم باش اسب یکه تاز وجودم...

چهارشنبه بود و طبق معمول ما خونه ی عزیز بودیم

داداش ایلیا و زن دایی تو حیاط مشغول آب بازی و شستن حیاط بودن

من رو پله ها به تماشای خیال همبازی شدن و تو  و داداش ایلیا نشسته بودم

و عزیز تو خونه مشغول بود

که صدای زنگ تلفنم که عزیز آوورده بودش تو حیاط منو به خودم آوورد

عزیز گفت چندباری زنگ خورده و قطع شده

شماره ی باباجون بود با دلهره جواب دادم

و یک جمله ی فوق العاده:

مبارکت باشه... بچمون سالمه و پسره...

از تهران زنگ زده بودن و جواب رو بهش گفته بودن

اشکم سرازیر شد

و عزیز و زن دایی بدون اینکه بدونن داستان این چهار ماه رو همراهم گریه کردن...

انگار تو هم خوشحال شده بودی

چون همون روزا من رو میهمان اولین ضربه هات کردی

ضربه هایی که ضرب آهنگ عشق رو تو وجودم مینواختن

و هربار هرکدومش من رو بیشتر عاشقت میکرد

شکر خدا بعد از اون روز همه چی تقریبا خوب پیش رفته

و خبری از حرف های دلهره آوره خانوم دکتر نیس

حالا که دارم برات مینویسم چند هفته تا زمینی شدنت مونده نازنینم

خوب باش سالم باش با من باش

با تک تک ذرات وجودم عاشق توام و خدایی که تو رو بهم هدیه داد

 

 

 

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)