محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

چهارده

پسرکم از همون روزهای اول که متوجه حضورت شدیم من و باباجون یک قرار گذاشتیم اینکه اگه دختر باشی انتخاب اسمت با من باشه و اگه پسر بودی با باباجون من اسم زهرا رو انتخاب کردم و باباجون از همون روزهای اول اسم محمد مهدی رو برای تو انتخاب کرد پسر قشنگم انشاالله اگه خدا بخواد قراره اسمت محمد مهدی باشه اسمت فوق العاده اس من و باباجون که خیلی دوسش داریم امیدوارم تو هم راضی باشی از این اسم... ایلیای نازنینم تو رو داداش محمدی صدا میکنه... یادت باشه وقتی به دنیا اومدی خیلی هوای داداش ایلیا رو داشته باشی ایلیا تو این نه ماه خیلی هواتو داشت داداش محمدی...   ...
11 اسفند 1394

پانزده

سلام کوچولوی من وقتی اعداد آخرین پست ها رو از بیست شروع کردم فکر میکردم تا روز اومدنت این عدد ها به یک میرسه... اما خوب فکر میکنم باید کمی زودتر منتظرت باشیم فرشته ی نازنینم هروقت که دوست داری بیا آغوش ما برات بازه دنیا منتظرت اومدنت شیرینه حتی اگه غافلگیر کننده باشه...
9 اسفند 1394

شانزده

سلام پسر زمستونی من عزیزکم میدونی با اومدنت تو آخرین روزای زمستون قراره بهار رو زودتر بیاری به خونمون؟ میدونی با اومدنت تو آخرین روزای زمستون تقویم خونوادگیمون کامل شد؟! باباجون متولد بهار من متولد تابستون داداش ایلیا متولد پاییز و تو شاهزاده ی زمستون   چقدر بوی بهار میدهد قدم هایت درختان همه به حرمت قامتت سر برافراشته اند چقدر خوب است بودنت ... مادرانه دوستت دارم
7 اسفند 1394

هفده

سلام نازنین پسرم کم کم روزهای انتظار داره تموم میشه و لحظه ای که میتونم ببینمت نزدیک خیلی واسه اون لحظه هیجان دارم سعی کردیم هرچی رو که لازمه برای اومدنت آماده کنیم ساک وسیله های بیمارستان وسیله های که تو روزای اول خونه ی عزیز نیاز داری وسیله هایی که وقتی میایم خونمون نیازت میشه... برات چند دست لباس کوچولو خریدیم که با دیدنشون قند تو دلمون آب میشه... یعنی قراره انقد کوچولو موچولو باشی؟ فدااااااااای دست و پای ظریفت بشم...
6 اسفند 1394

هجده

سلام کوچولوی من سه شنبه واسه ویزیت رفته بودم مطب دکتر وقتی داشت صدای قلبت رو گوش میکرد خیلی آروم و یکنواخت بود بر خلاف دفعه های قبل که زیر دستش حسابی وول میخوردی و باید چندبار جای گوشی رو عوض میکرد تا صدای قلبت رو بشنوه آروم بودی خانوم دکتر گفت این ریتم قلب یکنواخت و آرامشت نشون میده که خوابیدی فدای خواب و بیداریت چی تو خوابت میبینی مادر؟ من که این روزها زیاد خوابت رو میبینم... تو هم خواب ما رو میبینی؟
5 اسفند 1394

نوزده

سلام اسب یکه تاز وجودم حال و احوال این روزهات چطوریاس؟ ببخش که حال و احوال من زیاد خوب نیست امیدوارم این حال من و غمی که رو دلم سنگینی میکنه رو تو تاثیری نداشته باشه سعی میکنم با کمک باباجون به خودم مسلط باشم روحیه ام رو شاد کنم و با یه دنیا شادی منتظر اومدنت باشم فرشته ی نازنینم     پینوشت: امروز هفت روز از فوت فاطمه کوچولو (دختر عموی یازده ساله ی باباعلی) میگذره فوتش واقعا تلخ و غیر قابل باور بود حال ما که اینه! خدا به داد پدر و مادرش برسه خدایا خودت بهشون صبر بده...  
3 اسفند 1394

بیست

سلام تکه ای از وجودم امروز اولین  روز از ماهی که عطر تو رو با خودش آوورده بهار زندگی من... حسابی داری قدرت نمایی میکنی ها هر روز ضربه هات محکم تر میشی گاهی از شدش غافلگیر میشم و مجبور میشم چند دقیقه ای بنشینم هربار... هر ضربه... هر خود نمایی ... من رو بیشتر از قبل عاشقت میکنه گاهی کافیه دستم رو بزارم رو شکمم و چندبار آروم اسمت رو صدا کنم تو هم خیلی آروم ... مثل یک ماهی ... زیر دستم میلغزی و دلم رو پر از عشق میکنی... کلی خاطره هست که مال این نه ماهه چیزهای زیادی که صد در صد بعد از تولدت هم بیادم میمونه اما چیزهایی هست که میترسم گذر زمان گرد فراموشی بریزه روش سعی میکنم تو روزای باقی مونده هر روز بخشی از خاطرات رو بنو...
1 اسفند 1394

چله نشین

این روزها کمی بازی اش گرفته است قلبم را می گویم بی مهابا میکوبد... بیشتر و تندتر از همیشه گوش به حرفم نمیدهد... هر چه میگویم کمی آرام تر!!!! دست به دامان مروارید های رنگی شده ام این روزها که چله نشین آمدن توام اصلا دلم نمیخواهد مرواریدهای رنگی آسیبی به تو برسانند از طرفی میترسم تپش های نابجای قلبم به تو آسیب برساند ناگزیرم کودکم مرا ببخش ... چله گرفته ام تا آمدنت منتظرم و ثانیه میشمارم فقط خدای بی همتای من میداند چقدر تا لحظه ی دیدار زمان باقی ست...  
26 بهمن 1394

ناز شصتت نازنینا

ناز شصتت نازنینا بکوب و بچرخ که خوب میکوبی از اولین روزهای چهار ماهگی حست کردم خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم اولش مثل یک پروانه ی کوچولو بودی که تو وجودم پرواز میکردی اولین بار ظهر خونه ی بابایی عبدالله بودیم... بعد از نهار داداشی رو برده بودم تو اتاق تا بخوابونم رو تخت کنارش دراز کشیده بودم که حست کردم چقدر فوق العاده ناخودآگاه لبخند زدم داداش ایلیای خواب و بیدار نگاهم کرد و گفت مامان چرا میخندی؟ گفتم نی نی تو دلم داره شیطونی میکنه و بعد از اون هر روز حست کردم هر روز ضربه هات قوت بیشتری میگیره هر روز تو بزرگتر میشی و جات تنگ تر میشه و من بیشتر و بیشتر حست میکنم بعد از به دنیا اومدنت چقدر...
4 بهمن 1394