محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

خواب آروم

یه خواب آروم و عمیق و برای اولین بار چند ساعته... زمان خواب بیدایت خیلی کوتاهه یعنی نیم ساعت خوابی نیم ساعت بیدار این اولین باری که بیشتر از یک ساعت خوابیدی!!! و نیمه شب بیدار شدنت و درد و دل یک ساعته با مادرت با زبااان آغوووووون یک هغته ای هست که فکر میکنم خنده هات با معنی شده به حرکات و صداهایی که در میاریم واکنش نشون میدی و میخندی و البته از همون زمان لب به زبان گشوده ای به زبان شیرین آغون آغون     یک اردیبهشت چهل و سه روزگی ...
3 ارديبهشت 1395

دوره همی

محمد مهدی جونم من هنوز با چندتایی از دوستان دانشگاهم در ارتباطم و گاه گاهی خونه ی یکی دور هم جمع میشیم هممون بچه های هم سن و سال داریم سه شنبه سی و یکم خونه ی یکی از دوستام دعوت بودیم خاله سمیرا و دخدرش سایدا جون همه از دیدن کوچکترین عضو گروه خوشحال شده بودن و برات این لباس خوشکل رو هدیه خریده بودن اون روز سحر جون تنها کوچولویی که هم سن و سال توء حضور نداشت تو هم بیشتر زمان مهمونی رو یا بغل خاله ها بودی یا خواب بودی انشاالله بزرگتر که بشی تو هم مثل داداش از این مهمونی ها لذت میبری و با بچه ها هم بازی میشی   چهل و دو روزگی ...
3 ارديبهشت 1395

چهل روزگی

جانا چهل روز از زمینی شدنت گذشت مبااارک بادا محمد مهدی جونم واسه چهلمین روزت عزیز تو رو برد حموم تا رسم و رسوم رو بجا بیاره... نگران بودم که برای جای ختنه ات مشکل پیش بیاد اما عزیز اصلا نگران نبود صبح چهلمین روزت یه آب بازی حسابی و یه خواب آروم و البته بعدش شب زنده داری تا صبح   یکشنبه بیست و نهم فروردین چهل روزگی   ...
3 ارديبهشت 1395

سنت

محمد مهدی جونم بعد از چک آپ یک ماهگیت و مشورت با دکتر کودکانت که گفت وزنت عالیه تصمیم گرفتیم که تو چهلمین روز به دنیا اومدنت که شب تولد امام جواد (ع) بود ختنه ات کنیم واسه همین دوشنبه بیست و سوم باباعلی رفت تا کارهای لازم رو انجام بده روزی که بهمون نوبت دادن جمعه بیست و هفتم فروردین بود ... سی و هشت روزگیت ... ساعت هشت صبح صبح ساعت هشت ... من و تو و باباجون رفتیم کلینیک خاتم الانبیا(ص) دکتر ساعت نه و نیم صبح اومد و حسابی کلافه شدیم از بد قولیش اما خوب چاره ای نبود دو تا نوزاد بودید که باید دکتر اقبالی ختنه اتون میکرد... تو فاصله ای که کتر بیاد تو نماز خونه بیمارستان شیر خورده بودی و سیر بودی کمی هم شیر برات...
3 ارديبهشت 1395

مادر بزرگ پدر بزرگ

ماه آسمونم دوشنبه که رفته بودیم خونه ی مامانی مامان بزرگ بابایی محمد اومد اونجا و واسه اولین بار تو رو دید خیلی خوشحال شده بود از دیدنت خدا بهش سلامتی بده با وجود سن بالاش یادش بود که قراره به دنیا بیای و منتظرت بود...   ...
3 ارديبهشت 1395

گوشه ای برای تو...

محمد مهدی جونم اتاق فعلی داداش ایلیا شرایط اینکه پذیرای تو باشه رو نداشت اتاق ما هم که کوچیک بود برای هممون پس فعلا به پذیرایی نقل مکان کردیم تا انشاالله یک ماه دیگه بریم خونه ی خودمون اینم گوشه ای از خونه برای تو... ...
20 فروردين 1395