محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

پیش به جلو...

عزیزکم از اولین روزهای چهار ماهگی تو رو گاهی توی روروئک میزارم روی سطح صاف گاهی یک تکونی میخوردی اما بیشتر از نیم متر نمیتونستی جابجا شی شب عید فطر باباجون طبق معمول وقتی نشسته بود تو رو ایستاده جلوی خودش نگه داشته بود که شروع کردی به قدم برداشتن باباجونم حسااابی ذوق کرد و بلند صدااام کرد... بیا بیا محمد مهدی داره راه میره   وقتی رسیدم پیشش فهمیدم منظورش برداشتنه قدم در حالی که زیر بغلات رو نگه داشتس!    خوووب اینم یه مرحله ی دیگه تو راه رفتنِ عزیزکم روز عید فطر خونه ی عمو ابوالفضل بودیم هربار عمه زهرا تو رو طوری میگرفت که فرنیا کوچولو رو میدیدی دلت میخواس بری پیشش و قدم برمیدا...
22 تير 1395

گردشانه

عزیزکم بخاطر عید فطر چند روزی تعطیل بود و بالاخره فرصتی دست داد تا ببریمت بیرون از خونه گردش تو فضای باز با کالسکه و دیدن داداش ایلیا که بالا و پایین میپرید هوای مطبوع و خنک و شنیدن صدای خنده ی بچه ها تو رو سر ذوق آوورده بود و جیغای کوتاه میکشیدی     شانزدهم تیر صد و بیست روزگی ...
22 تير 1395

و شروع...

کوچولوی من هرچیزی شروعی داره واسه یاد گرفتن هرکار بزرگی باید از کارای کوچیک شروع کرد و راه رفتن برای تو کار بزرگیه که تو داری اولین مرحله هاش رو طی میکنی گرفتن دستات و بلند کردن سر و گردنت و تلاش برای حرکت...     ماشاالله پسرکم انشاالله به زودی میام مینویسم که راه افتادی قند عسلم...   سیزده تیر صد و هفده روزگی ...
22 تير 1395

تولد علی

پسر کوچولوی شیرینم هفتم تیر ماه تولد علی جون پسرخاله ت بود اما چون مصادف با شبای قدر بود دوازدهم تیر خونه ی بابایی عبداله تولدش رو گرفتن اون رو از بعد از ظهر تا آخر شب بغل آناهیتا جون بودی و فقط وقتی شیر میخواستی میدادت بهم تا بهت شیر بدم از وسیله های رنگی که از در و دیوار خونه اویزون بود از بادکنک بازی بچه ها و از صدای موسیقی خوشت اومده بود و هیجان زده بودی اون شب تو هم از آناهیتا جون هدیه گرفتی البته بخاطر دندون در اووردنت       تولدت مبارک علی جون ...
22 تير 1395

شب های سخت

کوچولوی شیرینم از وقتی بدنیا اومدی همیشه آروم بودی به قول عزیز یاد نگرفتی گریه کنی... اما تو شبایی که داشتی دندون در میاووردی بدخواب و نا آروم بودی خیلی دلم برات میسوخت گریه نمیکردی اما اروم آروم غر میزدی خوابت میومد اما نمیتونستی بخوابی درد و بلات به جونم بیدار بودیاااا اما چشمات رو محکم رو هم فشار میدادی و میبستی خیلی این کارت خوردنی بود مثلا میخواستی بخوابی هلاکتم بالاخره بعد از جوونه زدن دومین دندون تو دوازدهم تیر ماه دوباره خواب شبت به حالت قبل برگشت...   یازدهم تیر صد و پانزده روزگی ...
22 تير 1395

من اومدم با دندونام...

سلام سلام صد تا سلام هزارو سیصد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید منم یواش یواش و بی صدا شدم جزء کباب خورا   خووووب محمد مهدی کوچولوی من بالاخره بعد از چند شب بی خوابی چند روز سرفه کردن و مدت طولانی خوردن دست هات و خیس بودن دائمی لباست بخاطر آب دهن مروارید کوچولوت افتخار داد و نمایان شد... مباااااارک باشه فرشته ی نازنینم وقتی میگفتم داری دندون در میاری همه میگفتن چقدر عجله داری نی نی سه ماهه و دندون!!! اما خوب کاملا واضح بود تو قراره زود دندون در بیاری سه ماه و بیست روزگی اولین دندون پایین سمت راست... بزن به افتخارش ....   نهم تیر صد و سیزده روزگی ...
22 تير 1395

شب قدر

عزیزکم نوزدهم ماه مبارک رمضان واسه اولین بار رفتی تکیه روستای حسن آباد اینم عکس تو و فرنیا کوچولو تو بغل بابایی محمد ... خونه ی بی بی هاجر این لباسی هم که تنته همون روز مامانی برات خرید   چهار تیر صد و هشت روزگی   ...
22 تير 1395