محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

روزنگار

محمد مهدی جان نازنینم ماشاالله قوت دستت بیشتر شده میتونی خوب رو دستات قرار بگیری کاملا چهار دست و پا میشی .... کمی خودت رو عقب جلو میبری و یهو خودتو پرت میکنی روی زمین اینطوری هربار چند سانتیمتر جابجا میشی سینه خیز میری .... رو زمین میچرخی .... خلاصه که میتونی چند متر جابجا شی اما خوب هنوز چهار دست و پا راه نیافتادی بدون کمک چند دقیقه ای میشینی... ماشاالله پهلوون دوم شهریور پنج ماه و چهارده روزگی ...
26 شهريور 1395

دوستانه

محمد مهدی جونم یه دوره همی دوستانه به مناسبت خونه ی جدید تو خونمون داشتیم خاله حکیمه و خاله سمیرا غزل و سحر و سایدا عزیز دلم تو طبق معمول آروم و خندون بودی سحر جون دوست کوچولوت خیلی از تو خوشش میومد به عنوان یه کودک یه ساله خیلی خلاق بودپشت روروئکت می ایستاد و با تو روروئک سواری میکرد حتی وقتی هم که خوابیدی اومده بود کنارت نشسته بود و نگاهت میکرد انشاالله زود زود تو هم بزرگ میشی و تو این مهمونیا حسابی شیطونی میکنی هرچند همین حالاشم پابپای بچه ها بودی با روروئکت   خیلی بچه ها رو دوست داری و شکر خدا تو جمع های اینطوری خیلی راحتی داشتم عکسا رو نگاه میکردم دیدم تو خیلی از عکسا مات سا...
31 مرداد 1395

مهمونی مامانی

عزیزم خونه ی مامانی مهمونی بود و تو اونجا یه دوست کوچولو پیدا کردی حدیث بانو خیلی دوست داشت تو رو بخندونه و باهات بازی کنه اینم محمد مهدی و عمه عارفه تو شب مهمونی اون روز حدیث جون و مامانش زحمت کشیدن و این لباسی که تنته به مناسبت دندون در آووردنت برات آووردن خاله سارا و خاله سمیرا هم یه لباس پاییزه ی خوشکل برات آووردن دستتون درد نکنه خاله های مهربون   بیست و چهارم مرداد پنج ماه و چهار روزگی ...
31 مرداد 1395

ژیمناستیک

داداش ایلیا میره کلاس ژیمناستیک واااای که وقتی میبرمت اونجا چقدر از دیدن بچه ها و بالا و پایین پریدنشون ذوق میکنی کل وقتی که بچه ها مشغول بازی هستن تو میخندی و میپری تو بغلم این عکس ها رو وقتی هنوز کلاس شروع نشده بود ازت گرفتم اون روز با دیدن بچه ها اونقدر ذوق کردی که وقتی رو زمین خوابوندمت سینه خیز رفتی و خودت رو کشیدی تا مثلا بری سمتشون     بیست و چهارم مرداد پنج ماه و پنج روزگی ...
31 مرداد 1395