پیش به جلو...
عزیزکم
از اولین روزهای چهار ماهگی تو رو گاهی توی روروئک میزارم
روی سطح صاف گاهی یک تکونی میخوردی اما بیشتر از نیم متر نمیتونستی جابجا شی
شب عید فطر باباجون طبق معمول وقتی نشسته بود تو رو ایستاده جلوی خودش نگه داشته بود
که شروع کردی به قدم برداشتن
باباجونم حسااابی ذوق کرد و بلند صدااام کرد...
بیا بیا محمد مهدی داره راه میره
وقتی رسیدم پیشش فهمیدم منظورش برداشتنه قدم در حالی که زیر بغلات رو نگه داشتس!
خوووب اینم یه مرحله ی دیگه تو راه رفتنِ عزیزکم
روز عید فطر خونه ی عمو ابوالفضل بودیم
هربار عمه زهرا تو رو طوری میگرفت که فرنیا کوچولو رو میدیدی دلت میخواس بری پیشش و قدم برمیداشتی
حالا وقتی تو رو توی روروئک میزارم کل آشپزخونه رو میپرخی
هرچند نمیتونی به طور مستقیم به سمت هدف بری
مثلا وقتی میخوای بری پیش داداش نیم متر اون ور تر میری
اما بازم خیلی لذت بخشه...
هفدهم تیر
صد و بیست و یک روزگی