محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

میگذرد...

محمد مهدی جونم اونقدر تند تند بزرگ میشی و تغییر میکنی که گاهی اعصابم از دست خودم خورد میشه و میگم چرا ساعت به ساعت ازت عکس نگرفتم!! این روزها خیلی زود میگذره ... شنبه چهاردهم فروردین بیست و پنج روزگی ترگل و ورگل تازه از حموم اومده... ...
16 فروردين 1395

سال نو مبارک

محمد مهدی جان اومدنت در آستانه ی سال نو اونقدر اتفاق مهمی بود که هر اتفاق دیگه ای رو تحت الشعاع قرار میداد واسه همین نوروز امسال متفاوت ترین نوروز زندگیم بود... با اینکه خبری از دید و بازدید های معمول نوروزی نبود اما یک عید قشنگ بود... همونطور که تو پست روزهای اول برات نوشتم تا شنبه بیست و نهم خونه ی عزیز بودیم شنبه شب سال نو بود و دلم میخواس اون شب رو خونه ی خودمون باشیم واسه همین از عزیز خواستم تا اجازه بده بریم خونمون و اونم به سختی قبول کرد وسایل سفره هفت سین رو بهمون داد یک قابلمه سبزی پلو با ماهی و ما ساعت هشت شب اومدیم خونمون شب سال نو... اولین شب ورود تو به خونمون... یک شب شاد و به یاد موندنی ...
16 فروردين 1395

روزهای اول

چهارشنبه (نوزدهم) صبح تولد - شب بستری بخش اطفال پنج شنبه (بیستم) بیمارستان امیرالمومنین- بخش اطفال جمعه(بیست و یکم) بیمارستان امیرالمومنین - بخش اطفال شنبه (بیست و دوم) صبح بیمارستان بخش اطفال شب خونه ی عزیز- محمد مهدی قشنگم بالاخره روز بیست و دوم اسفند ماه ساعت هفت بعد از ظهر با هم از بیمارستان اومدیم خونه بابایی عبدالله و عزیز و علی باباعلی و داداش ایلیا و من و تو وقتی رسیدیم دایی بهمنشون ... دایی منصور ... خاله منیره شون و مامانی شون واسه دیدنمون اومدن خونه ی عزیز یکشنبه (بیست و سوم) اولین روزی که تو توی خونه بودی اون روز نهار خاله منیژه شون مهمون خونه ی عزیز ...
13 فروردين 1395

بستری بودنت

محمد مهدی جان بیستم اسفند ماه صبح تا خانوم دکتر بیاد ساعت نه صبح بود بهم گفت حال تو رو از بخش کودکان پرسیده و خوبه خوبی و قراره فقط چک بشی اجازه داد از جام بلند شم و بعد از ظهر هم مرخص همینکه خانوم دکتر رفت به زور و زحمت بلند شدم و با کمک عزیز و باباعلی رفتم به بخش اطفال واسه دیدنت وای که دیدنت تو اون دستگاه و دیدن آنژوکد و سرم به دستت داشت قلبم رو هزار تکه میکرد وقتی اومدم نزدیکت دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم باباعلی گفت میخوای رضایت بدیم و ببریمش؟ اما پرستاری که اونجا بود کفت تا ساعت دوازده صبر کنید جواب آزمایشش بیاد... کمی بهت شیر دادم و دوباره برگشتم به بخش زنان ساعت دوازده باباعلی زنگ زد و گفت جو...
13 فروردين 1395

نوزدهم اسفند

محمد مهدی جان بعد از اینکه من و تو رو آووردن به بخش یکی یکی خاله های باباجون و عمه ها ... عزیز و باباعلی و مامانی ... اومدن به دیدنمون بعد از رفتنشون باباجون اومد پیشمون و کمک کرد تا بهت شیر بدم شکر خدا عالی شیر میخوردی ... ساعت ملاقات هم مامانی و بابایی و عمه  و عزیز و خاله ها و دایی ها اومدن داداش ایلیا هم واسه دیدنت اومده بود و حسابی هیجان زده و خوشحال بود از دیدنت ... ساعت ملاقات که تموم شد مامانی و عزیز مونده بودن پیشمون ساعت شش بعد از ظهر بود که کمی شیر بالا آووردی کمی نفست گرفت از عزیز خواستم تو رو ببره تا پرستار چکت کنه (برای داداش ایلیا هم دقیقا همین اتفاق افتاد و براش ساکشن انجام دادن)...
13 فروردين 1395

نوزدهم اسفند

عزیزکم نوزدهم اسفند ... یکی از قشنگ ترین روزهای خدا تا صبح نخوابیده بودم اما ذره ای خوابم نمیومد ساعت شش و نیم صبح باباعلی و عزیز اومدن پیشم باباعلی بیرون بخش منتظر نشسته بود و عزیز اومده بود داخل هیچ خبری از پرستارا و آماده کردن من نبود با خودم گفتم اشتباه متوجه شدم که دکترم گفته حتما باید اولین نفر عمل شم!! آخه همه اونایی که همون روز با من عمل داشتن (هفده نفر!!!!) که همشون هم بر عکس من که از شب باید بستری میبودم ساعت شش صبح اومده بودن داشتن واسه عمل آماده میشدن!! ساعت هفت پرستار اومد تو اتاقم و من رو دید گفت تو چراااا اماده نیستی؟!!!!!!!! و بعد سه چهار تایی ریختن رو سرم و تند تند کارا رو انجام دادن! (از ...
13 فروردين 1395