محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

دوره همی

محمد مهدی جونم من هنوز با چندتایی از دوستان دانشگاهم در ارتباطم و گاه گاهی خونه ی یکی دور هم جمع میشیم هممون بچه های هم سن و سال داریم سه شنبه سی و یکم خونه ی یکی از دوستام دعوت بودیم خاله سمیرا و دخدرش سایدا جون همه از دیدن کوچکترین عضو گروه خوشحال شده بودن و برات این لباس خوشکل رو هدیه خریده بودن اون روز سحر جون تنها کوچولویی که هم سن و سال توء حضور نداشت تو هم بیشتر زمان مهمونی رو یا بغل خاله ها بودی یا خواب بودی انشاالله بزرگتر که بشی تو هم مثل داداش از این مهمونی ها لذت میبری و با بچه ها هم بازی میشی   چهل و دو روزگی ...
3 ارديبهشت 1395

چهل روزگی

جانا چهل روز از زمینی شدنت گذشت مبااارک بادا محمد مهدی جونم واسه چهلمین روزت عزیز تو رو برد حموم تا رسم و رسوم رو بجا بیاره... نگران بودم که برای جای ختنه ات مشکل پیش بیاد اما عزیز اصلا نگران نبود صبح چهلمین روزت یه آب بازی حسابی و یه خواب آروم و البته بعدش شب زنده داری تا صبح   یکشنبه بیست و نهم فروردین چهل روزگی   ...
3 ارديبهشت 1395

سنت

محمد مهدی جونم بعد از چک آپ یک ماهگیت و مشورت با دکتر کودکانت که گفت وزنت عالیه تصمیم گرفتیم که تو چهلمین روز به دنیا اومدنت که شب تولد امام جواد (ع) بود ختنه ات کنیم واسه همین دوشنبه بیست و سوم باباعلی رفت تا کارهای لازم رو انجام بده روزی که بهمون نوبت دادن جمعه بیست و هفتم فروردین بود ... سی و هشت روزگیت ... ساعت هشت صبح صبح ساعت هشت ... من و تو و باباجون رفتیم کلینیک خاتم الانبیا(ص) دکتر ساعت نه و نیم صبح اومد و حسابی کلافه شدیم از بد قولیش اما خوب چاره ای نبود دو تا نوزاد بودید که باید دکتر اقبالی ختنه اتون میکرد... تو فاصله ای که کتر بیاد تو نماز خونه بیمارستان شیر خورده بودی و سیر بودی کمی هم شیر برات...
3 ارديبهشت 1395

مادر بزرگ پدر بزرگ

ماه آسمونم دوشنبه که رفته بودیم خونه ی مامانی مامان بزرگ بابایی محمد اومد اونجا و واسه اولین بار تو رو دید خیلی خوشحال شده بود از دیدنت خدا بهش سلامتی بده با وجود سن بالاش یادش بود که قراره به دنیا بیای و منتظرت بود...   ...
3 ارديبهشت 1395

گوشه ای برای تو...

محمد مهدی جونم اتاق فعلی داداش ایلیا شرایط اینکه پذیرای تو باشه رو نداشت اتاق ما هم که کوچیک بود برای هممون پس فعلا به پذیرایی نقل مکان کردیم تا انشاالله یک ماه دیگه بریم خونه ی خودمون اینم گوشه ای از خونه برای تو... ...
20 فروردين 1395

روزنگار

محمد مهدی جان مثل همه ی نوزادها تو روزهای اول بدنیا اومدنت اکثر ساعت های روز رو خواب بودی (البته حسابی شب بیداری) کم کم هوشیاریت بیشتر شده و ساعت های بیشتری بیداری (نوزدهم فروردین... آماده برای رفتن به خونه ی مامانی) سعی میکنی گردنت رو صاف نگهداری داداش ایلیا خیلی دوستت داره هربار که میاد کنارت دستت رو میگیره و میبوسه... البته بعضی موقع ها هم دلش میخواد تو رو با چیزای دیگه معاوضه کنه! مثلا یبار به دخدر عموم گفته بود که اگه یه هواپیمای واقعی براش بیارن که بتونه باهاش رانندگی کنه تو رو میده بهشون! در حال حاضر حموم رو خیلی دوست داری هربار که میریم خونه ی عزیز تو رو میبره حموم ...
20 فروردين 1395