محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

روزهای اول

1395/1/13 2:10
نویسنده : مامان فاطیما
195 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه (نوزدهم)

صبح تولد - شب بستری بخش اطفال

پنج شنبه (بیستم)

بیمارستان امیرالمومنین- بخش اطفال

جمعه(بیست و یکم)

بیمارستان امیرالمومنین - بخش اطفال

شنبه (بیست و دوم)

صبح بیمارستان بخش اطفال

شب خونه ی عزیز-

محمد مهدی قشنگم

بالاخره روز بیست و دوم اسفند ماه

ساعت هفت بعد از ظهر

با هم از بیمارستان اومدیم خونه

بابایی عبدالله و عزیز و علی

باباعلی و داداش ایلیا و من و تو

وقتی رسیدیم

دایی بهمنشون ... دایی منصور ... خاله منیره شون و مامانی شون

واسه دیدنمون اومدن خونه ی عزیز

یکشنبه (بیست و سوم)

اولین روزی که تو توی خونه بودی

اون روز نهار خاله منیژه شون مهمون خونه ی عزیز بودن

و بعد از ظهر مامانی و عمه عارفه و زن دایی باباعلی و فاطمه اومدن واسه دیدنت

دوشنبه(بیست و چهارم)

صبح عزیز و بابایی تو رو واسه غربالگری بردن مرکز بهداشت

داداش ایلیا هم اصرار کرد که باهاتون بیاد

بعد از برگشتنتون خاله و دختر خاله ی من با بچه هاش واسه دیدن تو اومدن خونه ی عزیز

از صبح حس کردم کمی رنگت زرد شده

هرچند تو بیمارستان چک شده بودی و زردیت زیاد بالا نبود و فقط چند ساعتی زیر نور بودی

اما شب بردیمت مطب دکتر امین

که گفت بهتره برای زردیت دستگاه فتو تراپی بگیریم اگه نمیخوایم بستری بشی

و از اون شب اتاق شد سونا

و تو رفتی توی دستگاه

سه شنبه (بیست و پنجم)

یه روز پر از مهمون ... قبل از اومدن مهمونا از دستگاه بیرون آووردمت و بردمت پایین

زن عموهای من و بچه هاشون همه با هم هماهنگ کرده بودن و اومده بودن

بعد از رفتنشون هم نزدیکای ظهر عمه گوهر همراه با بابایی محمد اومدن...

اون روز بابایی عبدالله به نیت سلامتیت گوسفند قربونی کرد (خدا بهش سلامتی بده)

چهارشنبه (بیست و ششم)

بیشتر ساعتهای روز رو تو دستگاه میگذرونی

صبح خاله های باباجون با بچه هاشون واسه دیدنت اومدن

و خاله هاجر و خاله عفت...

پنج شنبه (بیست و هفتم)

راستش یادم نمیاد اتفاقات روز پنج شنبه رو! ...

جمعه (بیست و هشتم)

دهمین روز به دنیا اومدنت

صبح عزیز جون تو رو برد حمام

واسه نهار بابایی محمدشون خونه ی عزیز بودن

و تو ده روزه شدی گل زیبای من

اینم عکست وقتی تازه از حموم اومدی بیرون

شنبه (بیست و نهم)

بند نافت ... آخرین چیزی که تو رو به دنیای جنینی وصل میکرد

تو یازدهمین روزت افتاد

خدا رو شکر

و بیست و نهم اسفند ساعت هشت شب واسه اولین بار اومدیم خونمون

واسه اولین بار چهار نفره شدیم

پسندها (2)

نظرات (0)