محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

وروجک

محمد مهدی نازنینم دیگه هیچ شکی برام نمونده که تو اجابت دعای همیشگی منی یک پسر بچه ی شیطون که از دیوار راست بره بالا شاید باورت نشد اما روزی سی یا چهل بار اتاقتون رو مرتب میکنم اما دوباره به حالت قبل بر میگرده پذیرایی و آشپزخونه هم همینطوره و برای تو و داداش فرقی نداره کجای خونه باشه!! البته از حق نگدریم میل به تمیز کردن و مرتب کردن هم داری که تو نود درصد مواقع بدتر بهم میریزی اما خوشحالم که بازی میکنی با تموم وسیله های کمدتون بازی میکنی حتی شده چند دقیقه اسباب بازی مورد علاقه ات ماشین ماشین کوچولو زیاد داری هروقت که خواستیم برات چیزی بگیریم و تو مغازه ازت پرسیدیم چی میخوای ماشین پووییس امز (ماشین پلیس قرمز) ا...
2 تير 1397

عاشقم تو رو...

محمد مهدی جونم کوچولوی دو ساله ی من که خیلی بیشتر از دو سال به نظر میای ... هم بخاطر اینکه ماشاالله بلند قد هستی و قدت فاصله ی زیادی با داداش ایلیا نداره هم بخاطر رفتار و کارهات که خیلی هاش خصلت های ذاتی تو و از وقتی بدنیا اومدی اونا رو داری و خیلی هاش هم به لطف کودک دوم بودن و الگو برداری از داداش ایلیا پسرک من خیلی مستقل هستی و همه ی کارهات رو خودت انجام میدی یادم نمیاد از وقتی که قاشق دست گرفتن رو یاد گرفتی گذاشته باشی من بهت غذا بدم البته روزایی که خونه ی عزیز هستیم سر سفره کنار بابایی عبدالله و روزایی که خونه مامانی هستیم کنار بابایی محمد مینشینی و گاهی اجازه میدی اونا بهت غذا بدن وقتی میخوام تو ان...
1 تير 1397

نوروز نود و هفت

ادامه ی عکس ها و حال و هوای نوروزیمون بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است بر طرف چمن روی دل افروز خوش است از دی که گذشت هر چه بگویی خوش نیست خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است   امسال هم سیزده به در خونه ی مامانی بودیم حس و حالی برای بیرون رفتن نبود ... بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی عزیز و شب کنار اونا بودیم... ...
1 تير 1397

نوروز نود و هفت

عزیز مادر لحظه ی تحویل سال هشت شب بود امسال برای تحویل سال به امامزاده اشرف رفتیم همراه با مامانی و بابایی و عمه عارفه شما خیلی زود آماده شده بودید و منتظر ما جلوی آسانسور ایستاده بودید تو و داداش ایلیا مشغول خوردن شیرینی هستید!!! از امامزاده برای تبریک عید رفتیم خونه ی بابایی عبدالله اونجاا خانواده ی دایی بهمن رو دیدیم و بعد به خونه ی مامانی شون رفتیم و از روز بعد هم عید دیدنی و گشت و گذار... امسال تو عید دیدنی ها ازتون عکس زیادی ندارم این عکس روز اول عید که به رسم هر سال خونه بابایی عبدالله بساط جوجه کباب براهه و ما اولین سالی بود که روز اول عید رو اونجا بودیم خونه ی بی بی هاجر و زهرا...
7 خرداد 1397

آمد بهار جان ها...

و بالاخره سال نود و شش به پایان رسید و سال نود و هفت از راه رسید سومین نوروزی که تو کنار مایی مثل همه ما هم روزهای آخر سال نود و شش رو به دویدن و چرخیدن بین مغازه ها و خرید گذروندیم یک روز هم همراه خانواده ی خاله و عمه زهرا رفتیم تهران... تحویل سال ساعت هشت شب بود و روز آخر تو خونه تو و داداش سفره هفت سین رو چیدید زیباااااترین سفره ی هفت سین دنیااااا مال ماست چون شما کنارش هستید ...
7 خرداد 1397