محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

با شما بهار از اسفند آغاز میشود...

دومین جشن تولدت همونطور که نوشتم با روز مادر همزمان شده بود علاوه بر اون تولد تو و بابایی عبدالله یک تقارن زیبا داره امسال بخاطر اینکه مادر بزرگ باباعلی بیمارستان بستری شده بود و فکرمون مشغول بود نمیخواستیم برات جشن تولد بگیریم اما دقیقا یکی دو روز مونده به تولدت باباجون تصمیم گرفت که یه جشن کوچیک خونه ی هر کدوم از مامان بزرگا بگیریم چون دیر تصمیم گرفتیم هیچ ایده و ذهنیتی برای کیک تولدت نداشتیم برای همین از خاله حکیمه کمک گرفتم و اونم با ترکیب عکس تو و بابایی یه عکس برا کیک تصویری پیشنهاد داد محمد مهدی متعجب از دیدن عکس خودش و بابایی روی کیک بابایی عبدالله و محمد مهدی جو...
7 خرداد 1397

تولدت مبارک عشق مامان

محمد مهدی جونم عشق همیشگی من تموم زندگی من بزرگترین معجزه ی زندگی من حضور توء تا زنده ام هر لحظه برا سلامت بدنیا اومدنت خدا رو شکر میکنم تولد امسالت با روز مادر یکی شده بود... طبق رسم خانواده ی چهار نفریمون برات دو تا تولد گرفتیم اون روزی که میخواستیم خونه ی مامانی شون برات تولد بگیریم رفتیم تا کیک بگیریم تو با اصرار زیاد ازمون خواتی یک کیک که عک عقاب روش داشت بگیریم میگفتی کیک طوطی بخر هرجقدر سعی کردیم راضیت کنیم به خرید کیک با طرح های بچگونه تر رضایت ندادی!!!!!! اون پاکت هم تو دست محمد مهدی هدیه بابایی محمد و مامانی ممنون ...
5 خرداد 1397

22 بهمن

عزیزکم حالا که دارم این خاطرات رو مینویسم خرداد سال 97 و این خاطرات مال حداقل پنج ماه پیش وقتی این عکس رو نگاه کردم کلی خندیدم این عکس مربوط به روز راهپیمایی بیست و دوم بهمن ماه که چهار نفری تو راهپیمایی شرکت کردیم اما چیزی که خنده داره اون پرچم تو دست داداش که وقتی رسیدیم داداش قایمش کرد تا تو نگیری ازش و چند وقت بعد تو توی کمد داداش پیداش کردی و دقیقا همون روز باهاش شیشه ی تلویزیون رو شکستیییی و یه خسارت بزرگ ببار آووردی این نمونه ی کوچیکی از شیطنت های محمدمهدی کوچولوی من عاااااااااشقت عزیزم ...
5 خرداد 1397

شیطون بلا

باور کن خوب به یاد دارم همیشه و همیشه و همیشه از خدا میخواستم دو تا پسر بچه ی شیطون داشته باشم و میدونم تو اجابت این دعای همیشگیم هستی یه پسر بچه ی شیطون که از دیوار راست میره بالا... تو رو خدا من رو ببخش اونقدر ماهیییییی که دست خودم نیست روزی چندبار میگیرم تو بغلم و بعد از اینکه بوسه بارونت کردم و چلوندمت و صدای داد و فریادت بلند شد میزارم بری گاهی هم به همین بسنده نمیکنم و با یه گاااز خوشمزه ولت میکنم آخه اونقدر حرف زدنت شیرین شدهههه کارهات نمکین شده که حتی وقتی بدترین کار و خطرناکترین کار دنیا رو هم میکنی آدم میخواد قورتت بده آخ نفس کی بودی توووووووو ...
5 خرداد 1397

بازی

اسباب بازی مورد علاقه ات تو این روزها این آهنربا های کوچولو و گوی های آهنیش اینا رو خاله برای داداش خریده بود و تو با زورگویی تصاحبشون کردی خیلی دودل بودم که بدم به دستت و میترسیدم کار خطرناکی بکنی اما وقتی دیدم اونقدر با حوصله و ظریف میشینی و باهاشون بازی میکنی خیالم راحت شد و الان تو روز حتما یکی دو ساعتی باهاشون بازی میکنی   ...
5 خرداد 1397

اسفند 96

اسفند که از راه میره نه تنها بوی بهار رو با خودش میاره بلکه مژده ی رسیدن زاد روز تو رو هم با خودش داره با شروع اسفند حال و هوای نوروزی و خرید اولین لباس های نوروزیتون شروع شد... ...
5 خرداد 1397

خونه ی غزل و سحر

بهمن ماه بود شایدم اوایل اسفند دوره همی خونه ی خاله حکیمه تو و داداش شیطنت رو به اوج رسوندین هرچقدر غزل خانوم و آروم شما میدویدید و شیطونی میکردید سایدا جون و محمد معین جون هم همبازیتون شده بودن یه جمع شاد و دوست داشتنی ...
14 ارديبهشت 1397