محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 21 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

تولد دایی بهمن

دایی بهمن تو یکی از روزای سرد بهمن ماه بدنیا اومده ولی ما تو یه شب گرم براش تولد گرفتیم تولدی که حضور پر رنگ تو ، توش حس میشد لحظه لحظه اش رو کنار دایی بودی انگار که تولد تو بود و از اون شب دایم میخونی شعر تولد تولد تولدت مبارک رو این روزها همینکه چند تا چیز رو روی هم میزاری تولدت مبارک میخونی نمیدونم چی رو برات تداعی میکنه شاید شمع روی کیک!!!   ...
14 ارديبهشت 1397

برگشتیم

محمد مهدی من عزیزترین نعمت خدا از بهمن ماه پارسال بعد از خراب شدن های مداوم لپ تاپ حسابی از بروز کردن وبلاگت جا موندم حالا اومدم تا اگه خدا بخواد دوباره بنویسم اول خاطرات جامونده و بعد خاطرات این روزهات رو... .... بهمن ماه نود و شش یک شب که خونه ی مامانی شون بودیم و عمو ابوالفضل و خانواده اش هم به اونجا اومدن چقدر دوست داری نی نی های کوچولو رو و این تصمیم من برای ورود یه عضو جدید به خانواده رو جدی تر میکنه روزهای بهمن ماه من و تو بیشتر با هم وقت میگذروندیم داداشی میرفت پیش دبستانی و ما تا برگشتنش صبر میکردیم برای رفتن به خونه ی مامان بزرگا پس هر روز از صبح تا ظهر کلی وقت داشتیم برا بازیهای دوتایی ...
14 ارديبهشت 1397

هزار جان گرامی فدای جانانه

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه   خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه   به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد هزار جان گرامی فدای جانانه   ...
14 بهمن 1396