محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

نوزده

سلام اسب یکه تاز وجودم حال و احوال این روزهات چطوریاس؟ ببخش که حال و احوال من زیاد خوب نیست امیدوارم این حال من و غمی که رو دلم سنگینی میکنه رو تو تاثیری نداشته باشه سعی میکنم با کمک باباجون به خودم مسلط باشم روحیه ام رو شاد کنم و با یه دنیا شادی منتظر اومدنت باشم فرشته ی نازنینم     پینوشت: امروز هفت روز از فوت فاطمه کوچولو (دختر عموی یازده ساله ی باباعلی) میگذره فوتش واقعا تلخ و غیر قابل باور بود حال ما که اینه! خدا به داد پدر و مادرش برسه خدایا خودت بهشون صبر بده...  
3 اسفند 1394

بیست

سلام تکه ای از وجودم امروز اولین  روز از ماهی که عطر تو رو با خودش آوورده بهار زندگی من... حسابی داری قدرت نمایی میکنی ها هر روز ضربه هات محکم تر میشی گاهی از شدش غافلگیر میشم و مجبور میشم چند دقیقه ای بنشینم هربار... هر ضربه... هر خود نمایی ... من رو بیشتر از قبل عاشقت میکنه گاهی کافیه دستم رو بزارم رو شکمم و چندبار آروم اسمت رو صدا کنم تو هم خیلی آروم ... مثل یک ماهی ... زیر دستم میلغزی و دلم رو پر از عشق میکنی... کلی خاطره هست که مال این نه ماهه چیزهای زیادی که صد در صد بعد از تولدت هم بیادم میمونه اما چیزهایی هست که میترسم گذر زمان گرد فراموشی بریزه روش سعی میکنم تو روزای باقی مونده هر روز بخشی از خاطرات رو بنو...
1 اسفند 1394

چله نشین

این روزها کمی بازی اش گرفته است قلبم را می گویم بی مهابا میکوبد... بیشتر و تندتر از همیشه گوش به حرفم نمیدهد... هر چه میگویم کمی آرام تر!!!! دست به دامان مروارید های رنگی شده ام این روزها که چله نشین آمدن توام اصلا دلم نمیخواهد مرواریدهای رنگی آسیبی به تو برسانند از طرفی میترسم تپش های نابجای قلبم به تو آسیب برساند ناگزیرم کودکم مرا ببخش ... چله گرفته ام تا آمدنت منتظرم و ثانیه میشمارم فقط خدای بی همتای من میداند چقدر تا لحظه ی دیدار زمان باقی ست...  
26 بهمن 1394

ناز شصتت نازنینا

ناز شصتت نازنینا بکوب و بچرخ که خوب میکوبی از اولین روزهای چهار ماهگی حست کردم خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم اولش مثل یک پروانه ی کوچولو بودی که تو وجودم پرواز میکردی اولین بار ظهر خونه ی بابایی عبدالله بودیم... بعد از نهار داداشی رو برده بودم تو اتاق تا بخوابونم رو تخت کنارش دراز کشیده بودم که حست کردم چقدر فوق العاده ناخودآگاه لبخند زدم داداش ایلیای خواب و بیدار نگاهم کرد و گفت مامان چرا میخندی؟ گفتم نی نی تو دلم داره شیطونی میکنه و بعد از اون هر روز حست کردم هر روز ضربه هات قوت بیشتری میگیره هر روز تو بزرگتر میشی و جات تنگ تر میشه و من بیشتر و بیشتر حست میکنم بعد از به دنیا اومدنت چقدر...
4 بهمن 1394

اولین دیدار

نازنینا... بی همتای کوچکم تو روزهایی که حسابی نگرانت بودم لحظه های شاد و فوق العاده ای هم بود مثل روزی که واسه اولین بار چشممون به جمالت روشن شد... بیست و یکم شهریور توی دو سونوی اولی که رفته بودم هیچ کدوم نه مونیتوری به سمت من داشتن و نه پخش ضربان قلبی اما قرار بود سونوی اون روز رو جایی بریم که مطمئن بودم هم میبینمت هم صدای قلبت رو میشنوم داداش ایلیا رو خونه ی مامانی گذاشتیم و من و باباجون برای دیدنت راهی شدیم لحظه ی دیدار نزدیک است باز میلرزد دلم دستم باز گویی در جهان دیگری هستم فرقی نداشت که دومین شکوفه ی زندیگیمی باز هم پر از هیجان بود اون لحظه ها باز هم ناب و خاص و منحصر به فرد بود وقتی رفتیم داخ...
4 بهمن 1394

مادرانه

وقتی همه چی دست به دست هم میده تا کامت تلخ بشه تا بجای اونهمه شوقی که در لحظه ی فهمیدن حضور پاره ی وجودت تو دلت نشسته حالا یک دنیا نگرانی بشینه وقنی مجبوری لبخند بزنی و بگی هنوز حسی به پاره ی وجودت که عاااااشقانه میپرستیش نداری وقتی همنفس ت ازت بخواد دیگران رو تو این نگرانی ها شریک نکنیم و فقط خودت باشی و خودش سخت میشه تحمل... خیلی سخت یک جمله ی لعنتی که اومده بود تا ببلعه شادی های مادرانه ام رو! دل نبند! چند روز بعد از جواب مثبت آزمایش بر حسب اتفاق دکتر من و تو که یکی از مشتری های باباجون رفته بود بود به محل کارش باباجون هم به هوای اینکه از آشنا بودنش استفاده کنه و زودتر نوبتی برای ویزیت بگیره با...
1 بهمن 1394

بی بی چک مثبت

ستاره ی درخشان زندگی من خیلی وقت بود در مورد اینکه دیگه وقت اومدنت شده با باباجون صحبت میکردم و بابا جون ازم خواسته بود تا ماه مبارک رمضان صبر کنیم ماه مبارک رمضان رسید و این ماه مبارک فرصت خوبی بود تا با پاک شدن روح و جسممون تو رو از خدا بخوایم دعای سحر و افطارم شده بودی حتی داداش ایلیا هم یاد گرفته بود و دستاش رو بلند میکرد و میگفت خدایا بهمون یه نی نی بده! بیست و ششمین روز از ماه مبارک رمضان و بیست و دومین روز از تیر ماه نودو چهار اون روز خونه ی مامانی شون بودیم از باباجون خواسته بودم بی بی چک بگیره اما باباجون میگفت خیلی زوده!!! نزدیک ظهر باباجون از اداره زنگ زد و گفت واسه روز بعدش با همکاراش قرار گذاش...
30 دی 1394

ماه مجلس

عزیزکم وقتی تازه دو روز گذشته بود از جواب مثبت آزمایش و ما تازه فهمیده بودیم تو توی راهی عزیز به نیت تو تفالی به حافظ زد و حضرت حافظ سخاوتمندانه ما رو میهمان زیباترین غزلش کرد و تو درخشیدی و شدی ماهِ زندگی من... ...
30 دی 1394

و اما عشق...

سلام شکوفه ی نازنینم سلام هدیه ی زیبای خدا روزهای زیادیِ که میخوام بیام اینجا و شروع کنم به نوشتن روزهای زیادی گذشته از روزی که فهمیدم خدای مهربونم من رو لایق داشتن تو دونسته خیلی وقت ها نیاز داشتم برات بنویسم و باهات درد دل کنم اما راستش جرات نمیکردم میترسیدم از اینکه خدای نکرده پیشم نمونی و این وبلاگ... بگذریم حالا تقریبا دو ماه به زمینی شدنت مونده فرشته ی قشنگم با یه دنیا حرف اومدم از روزهایی که گذشت و از روزهایی که انشاالله قراره بیاد... خیلی دوستت دارم فرشته ی پاکم برامون دعا کن
30 دی 1394

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

سلام «ای خدای من! ای مددکار من! به لطف و مرحمت خود و طفیل تورات مقدس: محمد، ایلیا، شبر و شبیر و فاطمه، دست مرا بگیر! این پنج وجود مقدس، از همه با عظمت تر و واجب الاحترام هستند. تمام دنیا برای آن ها بر پا شده است پروردگارا! به واسطه نامشان مرا کمک فرمای! تو میتوانی همه را به راه راست هدایت فرمایی.»
30 دی 1394