محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

یک روز از روزا...

روزای زندگی تند و تند میگذرن و خدا رو شکر که با وجود شما شیرینتر و بهتر میگذرن پسر کوچولوی من از همین حالا خیلی دلت میخواد مستقل باشی و خودت کارهات رو بکنی گاهی که ما میخوایم برات کاری رو انجام بدیم بهت بر میخوره و قهر میکنی مثلا نمیذاری شیر پاکتی رو ما بهت بدیم و اصرار داری خودت بخوری نه تنها خودت میخوای شیرت رو بخوری اصرار داری که به داداش هم تو بدی بخوره! کلا علاقه ی زیادی به تقسیم کردن خوراکیهات داری وقتی چیزی میخوری و کسی جلوته همش یه گاز خودت میخوری و یه گار به طرف مقابل میدی حالا خدا نکنه وقتی خوراکیهات رو گذاشتی تو دهنت یکی بیاد جلوت بشینه!! این موقع اس که خوراکیت رو از دهنت در میادی و به زور م...
13 اسفند 1395

بنازم قامتت را...

این روزها دیدن پسر کوچولویی که افتان خیزان راه رسم راه رفتن رو داره یاد میگیره دلش نمیخواد دقیقه ای بنشینه دلش نمیخواد چهار دست و پا بره فکر میکنه بزرگ شده و مثل یه مرد کوچولو رو پاهای خودش می ایسته قشنگترین سرگرمیمون شده ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هست آخه چقدر تو خواستنی هستی مادر! ...
13 اسفند 1395

عطر یاس

چند روز پیش خونه ی مامانیشون سفره ی بانوی پاکی ها فاطمه (س) بود... تموم لحظه ها و ثانیه ها تنها حاجتی که میچرخید تو ذهنم آرزوی سلامتی بود برای سه تا مرد زندگیم بابا علی ... ایلیا و تـــو خدایا خودت مراقبشون باش ...
26 بهمن 1395

خونه ی دایی

یک شب رفته بودیم خونه ی دایی منصور همگی دور هم شاد بودیم و حضور تو و شیطنت های شیرینت شادیمون رو بیشتر میکرد اون شب یهویی واسه رسیدن به بشقاب میده ی باباجون فاصله ی چهار متر رو تنها و بدون کمک راه رفتی و هممون رو غافلگیر کردی   ...
26 بهمن 1395

کلاه بابابزرگ

بازی با بابایی و کلاهش   وقتی خیره میشم به عکس بابام تازه میفهمم چقدر پیر و شکسته شده من فدای خنده هات فدای اون دستای خسته ات عمر و جونم فدات بابا الهی که همیشه سالم باشی و سایه ات بالاسرم   ...
26 بهمن 1395

یازده ماهگی

  پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی   عشق مادر یازده ماهگی مبارک تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی چقدر خوب بودنت انگار سال هاست حضور داری فرشته ی کوچولوی من! یادم نمیاد چطور بی تو زندگی میکردم! خدایا شکرت ...
26 بهمن 1395

ده تا یازده ماهگی

پاره ی وجودم... عزیز تر از جانم روزهای ده تا یازده ماهگی ات با وجود شیطنت های زیاد تو اونقدر شیرین و سریع گذشت که فرصت ثبت خاطراتت دست نداد... مهمترین اتفاق این ماه این بود که یاد گرفتی خودت رو پاهای کوچیکت بلند شی دستت رو تکیه گاه میکنی و از حالت نشسته می ایستی من به فدای اون پاهای کوچیک که انقدر زود یاد گرفتی خودت روشون بایستی و اتفاق مهم بعدی راه رفتنت بود! پنج روز از ورودت به یازدهمین ماه زندگیت گذشته بود که یک شب خونه ی عزیز بخاطر رسیدن به شیشه ی نوشابه سر سفره ی شام اولین قدم هات رو برداشتی و بعد از اون هر روز قدم هات استوارتر شد تا الان که تقریبا هفت هشت قدمی بدون کمک ما راه میری... چقدر خارق العا...
24 بهمن 1395