محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

ده تا یازده ماهگی

1395/11/24 12:22
نویسنده : مامان فاطیما
113 بازدید
اشتراک گذاری

پاره ی وجودم... عزیز تر از جانم

روزهای ده تا یازده ماهگی ات با وجود شیطنت های زیاد تو

اونقدر شیرین و سریع گذشت که فرصت ثبت خاطراتت دست نداد...

مهمترین اتفاق این ماه این بود که یاد گرفتی خودت رو پاهای کوچیکت بلند شی

دستت رو تکیه گاه میکنی و از حالت نشسته می ایستی

من به فدای اون پاهای کوچیک که انقدر زود یاد گرفتی خودت روشون بایستی

و اتفاق مهم بعدی راه رفتنت بود!

پنج روز از ورودت به یازدهمین ماه زندگیت گذشته بود

که یک شب خونه ی عزیز بخاطر رسیدن به شیشه ی نوشابه سر سفره ی شام اولین قدم هات رو برداشتی

و بعد از اون هر روز قدم هات استوارتر شد

تا الان که تقریبا هفت هشت قدمی بدون کمک ما راه میری...

چقدر خارق العاده اس دیدن راه رفتنت بزرگترین معجزه ی خدا

تو این ماه یاد گرفتی به وسیله ها اشاره کنی...


کلمه های بیشتری بگی

که قشنگترینشون جیزه

اونقدر قشنگ و خواستنی به بخاری و شوفاژ اشاره میکنی و میگی جیزه که دل آدم ضعف میره برات

باه : آب

ده: بده

رو هم خیلی قشنگ ادا میکنی

عاااشق تلفن و کنترلی

همینکه فرصتی دست بده و بدست بیاریشون کنترل رو به طرف تی وی میگیری و مثلا شبکه عوض میکنی

و گوشی تلفن رو بغل گوشت میگیری و با خنده و ذوق مثلا تلفن صحبت میکنی

تازگیا همینکه میگیم الو  دستت رو میبری کنار گوشت و مثلا تلفن صحبت میکنی

میدونی برس برا شونه کردن موهات

و هروقت برس رو میگری به دستت موهات رو شونه میکنی

عاشق بالا رفتن از بلندی ها هستی

تا قبل این ماه فقط پله های خونه ی عزیز خطرناک حساب میشد

و جلوش پشتی میذاشتیم تا نری بالا

اما تو این ماه یاد گرفتی از ارتفاع های بیشتر هم بالا بری

مبل ها و میزها و صندلی ها و...

خیلی خوب بالا میری اما بلد نیستی بیای پایین و این خیلی خطرناکه

همین چند روز پیش یه کار خیلی خطرناک کردی

و شک ندارم خود خدا تو رو تو بغلش گرفته بود که بلایی سرت نیومد

از مبل و بعد هم دسته اش رفته بودی بالا و بعد هم روز میز کوچیکی که جلوی آینه بود نشسته بودی

تو این ماه دندون های پنجم و ششمت جوونه زد

و از تاول های کوچکی که کنار دندون های بالایی ت نمایان شده معلومه

مرواریدهای هفتم و هشتم هم تو راهن...

بر خلاف این شش دندون که راحت جوونه زدن مرواریدهای هفتم و هشتم حسابی بی تابت کردن

یاد گرفتی کلاغ پر بازی کنی و وقتی انگشت کوچولوت رو میبری بالا میگی پ

وقتی میخوای بگی رفت سرت رو میبری بالا اونقدر که گاهی از پشت میفتی

و این بخاطر اینه که کلمه ی رفت رو موقع باالا رفتن بادکنک بارها داداش ایلیا تکرار کرد

پس هربار چیزی میره از نظر تو توی هواس

عاشق آهنگی و از هر نوعی و هر موقع به گوشت برسه سریع شروع میکنی

به دس دسی و نانای کردن

اینا و خیلی چیزهای دیگه که الان تو ذهنم نیس

پسندها (1)

نظرات (0)