ده تا یازده ماهگی
پاره ی وجودم... عزیز تر از جانم
روزهای ده تا یازده ماهگی ات با وجود شیطنت های زیاد تو
اونقدر شیرین و سریع گذشت که فرصت ثبت خاطراتت دست نداد...
مهمترین اتفاق این ماه این بود که یاد گرفتی خودت رو پاهای کوچیکت بلند شی
دستت رو تکیه گاه میکنی و از حالت نشسته می ایستی
من به فدای اون پاهای کوچیک که انقدر زود یاد گرفتی خودت روشون بایستی
و اتفاق مهم بعدی راه رفتنت بود!
پنج روز از ورودت به یازدهمین ماه زندگیت گذشته بود
که یک شب خونه ی عزیز بخاطر رسیدن به شیشه ی نوشابه سر سفره ی شام اولین قدم هات رو برداشتی
و بعد از اون هر روز قدم هات استوارتر شد
تا الان که تقریبا هفت هشت قدمی بدون کمک ما راه میری...
چقدر خارق العاده اس دیدن راه رفتنت بزرگترین معجزه ی خدا
تو این ماه یاد گرفتی به وسیله ها اشاره کنی...
کلمه های بیشتری بگی
که قشنگترینشون جیزه
اونقدر قشنگ و خواستنی به بخاری و شوفاژ اشاره میکنی و میگی جیزه که دل آدم ضعف میره برات
باه : آب
ده: بده
رو هم خیلی قشنگ ادا میکنی
عاااشق تلفن و کنترلی
همینکه فرصتی دست بده و بدست بیاریشون کنترل رو به طرف تی وی میگیری و مثلا شبکه عوض میکنی
و گوشی تلفن رو بغل گوشت میگیری و با خنده و ذوق مثلا تلفن صحبت میکنی
تازگیا همینکه میگیم الو دستت رو میبری کنار گوشت و مثلا تلفن صحبت میکنی
میدونی برس برا شونه کردن موهات
و هروقت برس رو میگری به دستت موهات رو شونه میکنی
عاشق بالا رفتن از بلندی ها هستی
تا قبل این ماه فقط پله های خونه ی عزیز خطرناک حساب میشد
و جلوش پشتی میذاشتیم تا نری بالا
اما تو این ماه یاد گرفتی از ارتفاع های بیشتر هم بالا بری
مبل ها و میزها و صندلی ها و...
خیلی خوب بالا میری اما بلد نیستی بیای پایین و این خیلی خطرناکه
همین چند روز پیش یه کار خیلی خطرناک کردی
و شک ندارم خود خدا تو رو تو بغلش گرفته بود که بلایی سرت نیومد
از مبل و بعد هم دسته اش رفته بودی بالا و بعد هم روز میز کوچیکی که جلوی آینه بود نشسته بودی
تو این ماه دندون های پنجم و ششمت جوونه زد
و از تاول های کوچکی که کنار دندون های بالایی ت نمایان شده معلومه
مرواریدهای هفتم و هشتم هم تو راهن...
بر خلاف این شش دندون که راحت جوونه زدن مرواریدهای هفتم و هشتم حسابی بی تابت کردن
یاد گرفتی کلاغ پر بازی کنی و وقتی انگشت کوچولوت رو میبری بالا میگی پ
وقتی میخوای بگی رفت سرت رو میبری بالا اونقدر که گاهی از پشت میفتی
و این بخاطر اینه که کلمه ی رفت رو موقع باالا رفتن بادکنک بارها داداش ایلیا تکرار کرد
پس هربار چیزی میره از نظر تو توی هواس
عاشق آهنگی و از هر نوعی و هر موقع به گوشت برسه سریع شروع میکنی
به دس دسی و نانای کردن
اینا و خیلی چیزهای دیگه که الان تو ذهنم نیس