عزیزای من تموم زندگی من خلاصه میشه در شما... نفس کشیدن و زندگی کردنم. هر صبح از خواب بیدار شدنم و تک تک قدم هایی که بر میدارم برای شما سه نفره همیشه سلامت باشید و لب هاتون پر از خنده باشه... ...
باور کن اغراق نیس بیشتر آدمایی که دیدنت خیلی خیلی زیاد دوستت دارن و واسه دوباره دیدنت لحظه شماری میکنن فرقی نداره کوچیک باشن یا بزرگ یکی از کسایی که همیشه سراغت رو از مامانی میگیره و خیلی دوستت داره امیر عباس جون یک روز که رفتیم خونه مامانی شون اونجا بود خیلی زیاد از دیدن تو خوشجال شد و باهات حسابی بازی کرد... بیست و دوم آبان هشت ماه و سه روزگی ...
کوچولوی قشنگم بیستم آبان یک روز مهم تو تقویم خانواده ی کوچیک ماست روز تولد برادرت چقدر شیرین بود که تو هم در چهارمین جشن تولد داداشی حضور داشتی فرشته ی نازم امیدوارم تو هم مثل ما هیچ وقت این روز رو فراموش نکنی برای داداشی تو تا جشن تولد گرفتیم .... خونه مامانی و خونه عزیز دلت میخواس واسه فوت کردن شمع به داداش کمک کنی... انشاالله سال دیگه عزیزکم آهنگ زدن تو در طول شب ... الهی که همیشه سالم و شاد باشید عزیزای من ...
من عاشق شب، عاشق چشمان تو هستم آغازترین نقطه ی پایان تو هستم در من اثر مهر تو یک راز مگوی است من تشنه ی این تابش پنهان تو هستم تمام وجودم هشت ماهگی مبارک امشب تو فقط ماه تماشایی من باش من عاشق شب، عاشق چشمان تو هستم... دلم میخواد فقط و فقط بشینم به تماشای تو ... به تماشای چشمایی که از هر چشمه ای زلال تر و پاکتر خدای من بیکران سپاس نوزدهم آبان هشت ماهگی ...
با معذرت خواهی فراوان از حضورت میخوام یه عکس اعترافی بزارم تو وبلاگت روزایی که خونه ایم و میخوام آشپزی کنم برا اینکه جلو چشمم باشی و کار خطرناکی نکنی... جات اینجاس: باور کن اینجا کاملا ایمنه تازه اصلا از این سینک استفاده نمیشه... داداشم میاد رو کابینت پیشت میشینه تا احساس تنهایی نکنی محبورم کوچولوی من آخه خیلی شیطون شدی و باید چهار چشمی حواسم بهت باشه تا بلایی سر خودت نیاری خدا خودش مراقب تو و تموم فرشته های کوچولو باشه... ...
موهات نا مرتب شده بود میخواستم تو خونه خودم برات کوتاه کنم اما باباجون چون میخواست داداش رو ببره آرایشگاه تو رو هم برد من تو ماشین بودم که اگه لازم شد برم داخل اما تو اونقدر خوبی اونقدر خوبی اونقدر خوبی که لازم نشد... خیلی عالی شد پسرک قشنگم مبارکت باشه چهاردهم آبان هفت ماه و بیست و پنج روزگی ...
راه افتادن مراحلی داره که کم کم باید طی شه بعد از غلت زدن و سینه خیز رفتن و چهار دست و پا نوبت ایستادن بود... چند وقتی هرجایی رو میدیدی و دست هات می رسید تکیه گاه میکردی و نیم خیز میشدی تا اینکه بالاخره پاهات قوت لازم رو بدست آوورد و تونستی کاملا بلند شی عزیزکم خوشحالم که تونستم از اولین ایستادنت عکس بگیرم مادر به فدای قامتت سیزده آبان هفت ماه و بیست و چهار روزگی ...
همبازی شدی با داداشی پا بپاشی تو خرابکاریااا راستش از ته دل ذوق میکنم وقتی شیطنت میکنید وقتی تو چهار دست و پا میری و باید کنترلت کنم و همزمان داداش از سر و کولم میره بالا خدا میدونه که خودمو خوشبخت ترین آدم دنیا میدونم الهی همیشه تنتون سالم باشه هرچقدر دلتون میخواد شیطونی کنید مادر همینجاس ...