محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

اولین کوتاهی مو...

موهات نا مرتب شده بود میخواستم تو خونه خودم برات کوتاه کنم اما باباجون چون میخواست داداش رو ببره آرایشگاه تو رو هم برد من تو ماشین بودم که اگه لازم شد برم داخل اما تو اونقدر خوبی اونقدر خوبی اونقدر خوبی که لازم نشد... خیلی عالی شد پسرک قشنگم مبارکت باشه     چهاردهم آبان هفت ماه و بیست و پنج روزگی   ...
28 آبان 1395

قدم قدم...

راه افتادن مراحلی داره که کم کم باید طی شه بعد از غلت زدن و سینه خیز رفتن و چهار دست و پا نوبت ایستادن بود... چند وقتی هرجایی رو میدیدی و دست هات می رسید تکیه گاه میکردی و نیم خیز میشدی   تا اینکه بالاخره پاهات قوت لازم رو بدست آوورد و تونستی کاملا بلند شی عزیزکم خوشحالم که تونستم از اولین ایستادنت عکس بگیرم مادر به فدای قامتت سیزده آبان هفت ماه و بیست و چهار روزگی   ...
28 آبان 1395

یه پسر شیطون...

همبازی شدی با داداشی پا بپاشی تو خرابکاریااا راستش از ته دل ذوق میکنم وقتی شیطنت میکنید وقتی تو چهار دست و پا میری و باید کنترلت کنم و همزمان داداش از سر و کولم میره بالا خدا میدونه که خودمو خوشبخت ترین آدم دنیا میدونم الهی همیشه تنتون سالم باشه هرچقدر دلتون میخواد شیطونی کنید مادر همینجاس   ...
28 آبان 1395

پشت صحنه...

یه روز خوب... دو تا داداش که ست کردن و قراره با هم برن کلاس ژیمناستیک و یه مامان که دلش میخواد از بچه هاش عکس بگیره و ... خوب قشنگه این عکس؟ پسر کوچولوی شیرینم ... واسه گرفتن این عکس و تموم عکسای وبلاگت هربار بیشتر از بیست تا عکس گرفته میشه تا یکیش خوب در بیاد وقتی موقع عکس گرفتن داداش هوس میکنه بغلت کنه .... بوست کنه .... تو یا داداش خنده تون میگیره.... حواستون به این طرف و اون طرف میره و .... این فقط پشت صحنه ی یکی از عکسای وبلاگته... ببخش اگه نمیرسم زود به زود و با جزئیات خاطراتت رو ثبت کنم...     بیست و پنجم مهر ماه هفت ماه و شش روزگی   ...
28 مهر 1395

مسافر کوچولو

کوچولوی شیرینم راه افتادی ..... چهار دست و پا یک ماهی هست که غلط میزنی و سینه خیز میری گمون میکردم بعد از سینه خیز رفتن می ایستی و قرار نیس چهار دست و پا بری... آخه خیلی راحت سینه خیز جابجا میشدی فاصله های زیاد رو... که یهو غافلگیرم کردی بیست و سوم مهر ماه هفت ماه و چهار روزگی روز جمعه تصمیم گرفتی با چهار دست و پا رفتن تو خونه گشت و گذار کنی عزیزکم وقتی چهار دست و پا میری دلم میخواد بگیرمت تو بغلم و بچلونمت کوچووووولووووووو اونقدر شیرین دیدن راه افتادنت که حد نداره ...
28 مهر 1395

اولین محرم ... روستای حسن آباد

جانا محرم از راه رسید ... ماه عزای حسین(ع) ماهی که با اومدنش غم تو دلا میشینه و بغض به گلوها... امسال اولین سالی بود که تو توی مراسمای عزاداری شرکت میکردی روز هشتم محرم ... دسته ی عزاداری وقتی رسیدیم خونه ... بعد از ظهر روز هشتم ... روستای دلازیان امیرجواد جون عمه عارفه خونه ی مامانی توی روستا و کوثر مهربونم که هر بار تو رو میدید میومد و با ذوق تو رو بغل میکرد... روز نهم محرم و دومین روز عزاداریهای روستا... داداش ایلیا که با دیدن تو از دسته بیرون اومد و ...   عزاداریهات قبول فرشته ی پاکم برامون دعا کن...     نوزده و بیستم مهر ماه ه...
27 مهر 1395