محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

آخرین پست سال اول زندگیت

سهم تو همیشه لبخند زاده ی عزیز اسفند عزیزکم دومین فصل از زندگیت هم گذشت:                               روزهای انتظار ...                                                     سال اول زندگی... به امید خدا از این به ...
28 اسفند 1395

جشن پایان سال

محمد مهدی جونم چند روز قبل از تولدت جشن آخر سال کلاس ژیمناستیک داداش ایلیا برگزار شد مربیش اصرار کرد تو رو هم با خودم ببرم و چکار خوبی کرد بیشتر از همه ی بچه ها به تو خوش گذشت این آخرین عکست با موهای بلنده ... برا تولدت موهات رو کوتاه کردیم (از نظر زمانی این پست باید قبل از تولدت قرار میگرفت اما اولویت با پست تولدت بود) اون روز تو هم از خانوم نقاشیان یک کتاب هدیه گرفتی و این اولین کتابی شد که هدیه گرفتی...   ...
28 اسفند 1395

هدایا

هدیه هایی که اون شب گرفتی مامانی : لباس عزیز : تشک برقی عمه عارفه: کلاه اسپرت عمه زهرا خاله منیژه خاله منیره دایی بهمن: لباس دایی منصور و وحید: اسباب بازی دست همشون درد نکنه شرمنده مون کردن... ...
28 اسفند 1395

تولد تولد تولدت مبارک

مجمد مهدی جان دومین جشن برای تولد یک سالگیت خونه ی عزیز برگزار شد و طبق معمول عزیز زحمت مهمونی رو کشیده بود جمع خاله ها و دایی ها جمع و شادی و خنده براه بود... کیک تولدت عدد یک بود به شکل یک جاده با نوشته ای متفاوت که سلیقه ی باباعلی بود با تو بهار از اسفند آغاز می شود... قبل از اینکه کیک تقسیم بشه تقریبا تموم ژله ی روش رو با انگشتای کوچولوت خورده بودی انقدر هیجان زده بودی از اینکه همه برا تو دست میزدن که خودت هم برا خودت دست میزدی   و طبق رسم و رسوم همه برنامه ها با دایی بهمن بود روشن کردن شمع و مدیریت فوت کردنش توسط تک تک نوه ها تا بریدن کیک و تقسیمش و بخش هدایا پسر...
27 اسفند 1395

تولد تولد تولدت مبارک

محمد مهدی جان به رسم تولدهای داداش ایلیا برای تو هم دو تا جشن تولد گرفتیم... اولیش هجدهم اسفند شب تولدت خونه ی مامانی نازنینم. اون شب خودت شمع تولدت رو فوت کردی واسه خودت دست زدی و کلی شادی کردی     اون شب همه شاد بودن. بی بی هاجر و دایی ابوالفضل واسه تولدت یه عالمه رقصیدن و مهمونیمون رو شادتر کردن   با انگشتای کوچولوت کیک رو خراب کردی و سخاوتمندانه با پدرت شریک شدی   شمع تولدت رو برا داداش هم روشن کردیم تا فوت کنه خیلی این عکس و نگاهت به داداش رو دوست دارم اون شب همه با هدیه هاشون ما رو شرمنده کردن عکسش رو تو یک پست جداگانه میذارم بابایی و مامانی و ع...
27 اسفند 1395

با تو بهار از اسفند آغاز می شود...

پسرک شیرینم یک ساله ی نازنینم به سرعت برق و باد یک سال از زمینی شدنت گذشت و چقدر شیرین گذشت اولین شمع تولدت را با نفس گرمت خاموش کردی نفسی که نفسم بهش بنده سالی که گذشت رو مرور میکنم ثانیه ثانیه اش رو عاشقی کردم ثانیه ثانیه اش رو زندگی کردم اما با این حال دلتنگم برای روزهای نوزادیت روزهایی که دیگه تکرار نمیشه برای تموم شب بیداریهات برای حرکات ظریف دست و پاهات برای بوی نفس هات محمد مهدی جان ممنون برای بودنت اولین سالروز زمینی شدنت مبارک فرشته کوچولوی من ...
27 اسفند 1395

دوازده ماهگی

پسرک زمستانی من یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی!از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی... دوازده ماهگی مبارک نازنین مهربانم دوازده ماهه ی شیرینم تا آخر عمر برای بودنت ممنون توام ...
27 اسفند 1395

حدیث عاشقی

پسرک زمستونی من چیزی نمونده تا اولین سالروز زمینی شدنت یادم میاد پارسال این روزها چله نشین اومدنت بودن... چهل روز برای سلامت بدنیا اومدنت حدیث کسا خوندم اون روزها حتی مطمئن نبودم از سلامتت وقتی چند روز پیش رفته بودیم روضه و تو توی بغلم خوابیده بودی و شیر میخوردی و صدای زمزمه ی حدیث کسا پیچیده بود تو خونه اشکم سرازیر شد... چقدر بزرگه خدایی که تو رو بهم بخشیده تو معجزه ی بزرگ خدایی خدای من! بیکران سپاس     پینوشت: روضه ی فاطمه الزهرا(س) خونه ی خاله سارا. ...
13 اسفند 1395

یک روز از روزا...

روزای زندگی تند و تند میگذرن و خدا رو شکر که با وجود شما شیرینتر و بهتر میگذرن پسر کوچولوی من از همین حالا خیلی دلت میخواد مستقل باشی و خودت کارهات رو بکنی گاهی که ما میخوایم برات کاری رو انجام بدیم بهت بر میخوره و قهر میکنی مثلا نمیذاری شیر پاکتی رو ما بهت بدیم و اصرار داری خودت بخوری نه تنها خودت میخوای شیرت رو بخوری اصرار داری که به داداش هم تو بدی بخوره! کلا علاقه ی زیادی به تقسیم کردن خوراکیهات داری وقتی چیزی میخوری و کسی جلوته همش یه گاز خودت میخوری و یه گار به طرف مقابل میدی حالا خدا نکنه وقتی خوراکیهات رو گذاشتی تو دهنت یکی بیاد جلوت بشینه!! این موقع اس که خوراکیت رو از دهنت در میادی و به زور م...
13 اسفند 1395

بنازم قامتت را...

این روزها دیدن پسر کوچولویی که افتان خیزان راه رسم راه رفتن رو داره یاد میگیره دلش نمیخواد دقیقه ای بنشینه دلش نمیخواد چهار دست و پا بره فکر میکنه بزرگ شده و مثل یه مرد کوچولو رو پاهای خودش می ایسته قشنگترین سرگرمیمون شده ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هست آخه چقدر تو خواستنی هستی مادر! ...
13 اسفند 1395