محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

22 بهمن

عزیزکم حالا که دارم این خاطرات رو مینویسم خرداد سال 97 و این خاطرات مال حداقل پنج ماه پیش وقتی این عکس رو نگاه کردم کلی خندیدم این عکس مربوط به روز راهپیمایی بیست و دوم بهمن ماه که چهار نفری تو راهپیمایی شرکت کردیم اما چیزی که خنده داره اون پرچم تو دست داداش که وقتی رسیدیم داداش قایمش کرد تا تو نگیری ازش و چند وقت بعد تو توی کمد داداش پیداش کردی و دقیقا همون روز باهاش شیشه ی تلویزیون رو شکستیییی و یه خسارت بزرگ ببار آووردی این نمونه ی کوچیکی از شیطنت های محمدمهدی کوچولوی من عاااااااااشقت عزیزم ...
5 خرداد 1397

شیطون بلا

باور کن خوب به یاد دارم همیشه و همیشه و همیشه از خدا میخواستم دو تا پسر بچه ی شیطون داشته باشم و میدونم تو اجابت این دعای همیشگیم هستی یه پسر بچه ی شیطون که از دیوار راست میره بالا... تو رو خدا من رو ببخش اونقدر ماهیییییی که دست خودم نیست روزی چندبار میگیرم تو بغلم و بعد از اینکه بوسه بارونت کردم و چلوندمت و صدای داد و فریادت بلند شد میزارم بری گاهی هم به همین بسنده نمیکنم و با یه گاااز خوشمزه ولت میکنم آخه اونقدر حرف زدنت شیرین شدهههه کارهات نمکین شده که حتی وقتی بدترین کار و خطرناکترین کار دنیا رو هم میکنی آدم میخواد قورتت بده آخ نفس کی بودی توووووووو ...
5 خرداد 1397

بازی

اسباب بازی مورد علاقه ات تو این روزها این آهنربا های کوچولو و گوی های آهنیش اینا رو خاله برای داداش خریده بود و تو با زورگویی تصاحبشون کردی خیلی دودل بودم که بدم به دستت و میترسیدم کار خطرناکی بکنی اما وقتی دیدم اونقدر با حوصله و ظریف میشینی و باهاشون بازی میکنی خیالم راحت شد و الان تو روز حتما یکی دو ساعتی باهاشون بازی میکنی   ...
5 خرداد 1397

اسفند 96

اسفند که از راه میره نه تنها بوی بهار رو با خودش میاره بلکه مژده ی رسیدن زاد روز تو رو هم با خودش داره با شروع اسفند حال و هوای نوروزی و خرید اولین لباس های نوروزیتون شروع شد... ...
5 خرداد 1397

خونه ی غزل و سحر

بهمن ماه بود شایدم اوایل اسفند دوره همی خونه ی خاله حکیمه تو و داداش شیطنت رو به اوج رسوندین هرچقدر غزل خانوم و آروم شما میدویدید و شیطونی میکردید سایدا جون و محمد معین جون هم همبازیتون شده بودن یه جمع شاد و دوست داشتنی ...
14 ارديبهشت 1397

تولد دایی بهمن

دایی بهمن تو یکی از روزای سرد بهمن ماه بدنیا اومده ولی ما تو یه شب گرم براش تولد گرفتیم تولدی که حضور پر رنگ تو ، توش حس میشد لحظه لحظه اش رو کنار دایی بودی انگار که تولد تو بود و از اون شب دایم میخونی شعر تولد تولد تولدت مبارک رو این روزها همینکه چند تا چیز رو روی هم میزاری تولدت مبارک میخونی نمیدونم چی رو برات تداعی میکنه شاید شمع روی کیک!!!   ...
14 ارديبهشت 1397

برگشتیم

محمد مهدی من عزیزترین نعمت خدا از بهمن ماه پارسال بعد از خراب شدن های مداوم لپ تاپ حسابی از بروز کردن وبلاگت جا موندم حالا اومدم تا اگه خدا بخواد دوباره بنویسم اول خاطرات جامونده و بعد خاطرات این روزهات رو... .... بهمن ماه نود و شش یک شب که خونه ی مامانی شون بودیم و عمو ابوالفضل و خانواده اش هم به اونجا اومدن چقدر دوست داری نی نی های کوچولو رو و این تصمیم من برای ورود یه عضو جدید به خانواده رو جدی تر میکنه روزهای بهمن ماه من و تو بیشتر با هم وقت میگذروندیم داداشی میرفت پیش دبستانی و ما تا برگشتنش صبر میکردیم برای رفتن به خونه ی مامان بزرگا پس هر روز از صبح تا ظهر کلی وقت داشتیم برا بازیهای دوتایی ...
14 ارديبهشت 1397

هزار جان گرامی فدای جانانه

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه   خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه   به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد هزار جان گرامی فدای جانانه   ...
14 بهمن 1396