محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

روزنگار چهارده ماهگی

جان دلم بعد از مدتی تاخیر اومدم تا برات بنویسم اول از آخرین روزهای سیزده ماهگیت بگم که قشنگترین جمله ی دنیا رو یاد گرفتی این چیه!! اونقدر قشنگ میگی این جمله رو که دلم ضعف میره برات... روزی هزار بار این جمیه رو میگی... انگشت اشاره ات رو به طرف هر چیز آشنا و نا آشنایی میگیری و میپرسی این چیه؟ اونقدر لحنت خواستنیه که آدم نمیتونه بشنوه و قربون صدقه ات نره! خصوصا که سماجت فوق العاده ای داری تو پرسیدن پیله میکنی به یک چیز و پشت سر هم میپرسی این چیه! ما جواب میدیم باز میگی این چیه و ما باز جواب میدیم بعد از ورودت به چهاردهمین ماه زندگیت کلمه هایی که میگی بیشتر شده ماما و بابا و جوجه و مایی (ماهی) ...
26 ارديبهشت 1396

سیزده ماهگی

تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی تو با لبخند شیرینت بهم عشقو نشون دادی تورویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی چشات آرامشی داره كه پابند نگات میشم ببین تو بازی چشمات دوباره كیش و مات میشم بمون و زندگیمو با نگاهت آسمونی كن بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی كن عشق مادر سیزده ماهگیت مبارک   ...
24 فروردين 1396

سیزده به در

جانا  به گمونم این شد آخرین پست مربوط به نوروز نود و شش روز سیزدهم فروردین رو خونه ی مادربزرگا بودیم صبح خونه ی مامانی و عصر یکی دو ساعتی خونه ی عزیز هر دو جا بساز جوجه کباب و آش رشته برپا بود... خونه ی مامانی با داداش و امیر جواد جون خیلی بازی کردی و بهت خوش گذشت   خسته نباشی دلاور .... خسته نباشی پهلوان من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دلها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد سبزه عمرتان گره خورده با شادی ها باد. ...
24 فروردين 1396

بوی عیدی بوی توپ...

محمد مهدی نازنینم امسال خیلی جاها دلم میخواست از تو و خیلی ها عکس بگیرم اما مگه یک جا بند میشدی البته طبیعی هم هست داداش ایلیا هم تو این سن و سال دقیقا همینطوری بود تازه یاد گرفتی راه بری و ترجیح میدی با پاهای کوچولوت به کشف دنیا بپردازی مسافر کوچولوی من باهرکس که میومد خونمون واسه عید دیدنی همبازی میشدی تو و حسین جون تو و سحر جونی که دقیقا به یک شکل بازی میکردید روزی که رفتیم دارچین که اصلا ما رو تحویل نمیگرفتی و مبهوت تماشای بقیه بودی   تو عکس سمت چپ مثلا قرار بوده داداش و علیرضا هم باشن مگه بند میشدی یجا!!! خونه ی خاله سارا تو و امیرجواد جون و حدیث جون عکس رو خاله مریم ...
24 فروردين 1396

نوروز نود و شش

جانان من طبق معمول هرچقدر هم که دویدیم باز هم تا دقیقه ی نود کار داشتیم برای تحویل سال رفتیم امامزاده علی بن جعفر(ع) که به نظرم واقعا اونجا تکه ای از بهشته... سال رو با یه دنیا آرزوی خوب شروع کردیم بعد از تحویل سال اولین کسایی که دیدیم خانواده خاله منیژه شون بودن و چقدر امسال به من و تو کمک کرد بودنشون تو مهمونی ها و عید دیدنی ها... عید دیدنی رو از همون لحظه تحویل سال شروع کردیم و تا روز دوازدهم فروردین ادامه داشت هم زیاد مهمونی رفتیم هم زیاد مهمون اومد خونمون پسرک قشنگم تو بیشتر دوست داشتی تو بغلم بمونی با همه خوش اخلاق و مهربون بودی اما از توی بغل من امسال همه ی عیدی هات رو داداش ایلیا تو قلک خو...
21 فروردين 1396

خاطره بازی

نازنینم سال نود و پنج سرشار از حضور تو بود حضور تو چند روز قبل از شروع سال نود و پنج این سال رو خاص و منحصر به فرد کرده بود تک تک روزهایی که گذشت پر بود از اولین های تو فرشته ی نازنینم همزمان با ورودت به دومین سال زندگیت روزهای پایان سال و شور و شوق برای سال جدید شروع شد... روزهایی که پر از عطر بهارن و شیرین شیرین مثه پنج شنبه های کودکیم که همیشه از خود جمعه هم شیرین تر بودن عااااشق شور و حال روزهای قبل از عیدم روزهای شلووغ و پر از تمیزی از بعد از جشن تولدت دیگه تموم وقتمون صرف کارای نوروزی شد... خرید برای تو و داداش ایلیا و تدارکات سفره ی هفت سین قشنگ ترینشون و تمیز کاری خونه با وجود تو و دادا...
21 فروردين 1396