محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

مهر ماه به روایت تصویر

الان که دارم این پست رو میزارم آخرین روز آبان پس عذر تقصیر اگه کوتاه مینویسم چون بیشتر جزئیات از ذهنم رفته صبح که داداشی رو میبرم تا راننده اش بیاد دنبالش هرجا که پله یا سنگ میبینی با اصرار ازم میخوای بشینم تاااازه حتما باید تو هم مثه داداشی یه کیف رو دوشت باااشه روزها ... تنهایی ... خونه خااالقا .... پروردگارا ..... مرحبا ای بهترین موش کوچولوی مامان یکی از بازی هایی که جدیدا عااااشقش شدی تیوووووو تیوووووووو ...
1 آذر 1396

روزنگار

محمد مهدی نازنینم دومین شکوفه ی زیبای زندگیم روزها اونقدر به سرعت از پی هم میگذرن که مجال ثبت خاطراتت رو ازم گرفتن شیرین تر از قبل شدی کمی غریبگی به شیرینی رفتارت اضافه شده نه اینکه نری پیش دیگران کمی ناز میکنی و بعد زود انس میگیری شیطنت و لجبازیت کماکان ادامه داره و حتی کمی بیشتر شده هنوز به همه زور میگی و باید حرف حرف تو باشه... ...
1 آذر 1396

حنابندون و عروسی فامیل دور...

یه مهمونی... هفته ی گذشته پنج شنبه و جمعه تو سالن مهمون بودیم یک شب برا حنابندون و یک شب برا عروسی (حنابندون) با وجود وابستگی شدید و اینکه کل مراسم رو تو بغلم بودی بازم خوش گذشت هر دو شب میزمون کن فیکون بود و حداقل دو تا بسته ی دستمال کاغذی به اضافه ی چندتا نمکدون و البته سفره های روی میز کاملا ترکیده بود به تو هم خوش گذشت با اون همه خرابکاری و البته صدای موسیقی و دویدن های شاد آخر شب کنار داداش و حدیث جون محمد مهدی! عزیزکم! ممنونم برای بودنت   ...
30 شهريور 1396

پرونده ای که فعلا بسته شد...

واکسن هجده ماهگی ............................ جان و جهانم نوزدهم شهریور ماه هجده ماهت پر شد و باید واکسن هجده ماهگی رو میزدی روز یکشنبه بود و باباجون ساعت نه صبح اومد دنبالمون که ما رو ببره درمانگاه مکان درمانگاه عوض شده بود کمی طول کشید رسیدنمون و واکسن زدنت طفلک داداش ایلیا اونقد هول کرده بود از دیدن واکسن زدنت و گریه هات که حد نداره... بلافاصله بعد از زدن واکسن آروم شدی وقتی برگشتیم خونه و دیدم خوب و سرحالی با خودم گفتم کاش کلاس ژیمناستیک داداش رو بیخود کنسل نمیکردم اما نیم ساعتی که گذشت دیدم کم کم داری بی حال میشی تب کرده بودی با اینکه از صبح بهت استا داده بودم دیگه روی پاهات نمی ایستادی اونقدر ب...
30 شهريور 1396

جشن پایان ترم داداشی

ترم تابستانه ژیمناستیک داداش تموم شد تو تمام جلسات حضور داشتی و حسابی آتیش سوزوندی بعضی روزا صدای خانوم مربیش رو در میاووردی از تموم وسیله ها بالا رفتی و تو تموم سالن من رو می چرخوندی بیشتر روزا تو حیاط ورزشکاه تختی قدم میزدیم و تو با کاج ها و شلنگ های آب بازی میکردی این تابستون ... کلاس ژیمناستیک داداش... ورزشگاه تختی...خانوم مینا ایزدفر همشون خاطره شدن کی میدونه که بعدا چی پیش میاد؟!!!!! آخرین جلسه ی کلاس جشن بود و تو که از ترامپولین و تشک های فنری دل نمیکندی ...
30 شهريور 1396

هجده ماهگی

چه چیزی تو عمقه چشاته که من یک نگاهه تو رو به یه دنیا نمیدم که بعد از تماشای چشمای تو از زمینو زمان عاشقانه بریدم تو با کل رویای من اومدی تا تو سی سالگی باورم زیر و رو شه که زیباترین خط شعرهای من از تماشای چشم تو هر شب شروع شه اومدی تا بره فصله دیوونگی شدی آرامشه کل این زندگی با تو هر ثانیه عاشقانست برام آرزوهامو از کی به جز تو بخوام اومدی تا بره فصله دیوونگی شدی آرامشه کل این زندگی با تو هر ثانیه عاشقانست برام آرزوهامو از کی به جز تو بخوام چشمات و شیطنتی که توشون موج میزنه دنیام رو زیرو رو میکنه تو از کدوم دنیا اومدی که خنده هات اینطوری جهانم رو دگرگون میکنه؟! محمدم چطور وصف کنم آرامشی که از تموم شیطنت هات رو د...
30 شهريور 1396