محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

تولد زهرا

یه شب شاد خونه ی عزیز و بابایی جشن تولد زهرا جون بزرگ مرد کوچکم کنار سفره میشینی و مثل آقاها غذا میخوری کنار بچه ها و اون شب تو بغل بابایی اونقدر رقصیدی و بالا و پایین پریدی و دس دسی کردی تا دیگه به طور کامل دس زدن رو یاد گرفتی من فدای دست هات که انقدر تند تند تکونشون میدادی که تو هیچ عکسی معلوم نبودن ...
13 آذر 1395

کارهای عجیب...

محمد مهدی جان بعد از اینکه یاد گرفتی هرجایی رو بگیری باایستی حالا با زیاد شدن اعتماد به نفست وقتی جایی رو میگیری دست هات رو ول میکنی و کمی بعد میفتی جاهای صاف رو میگیری و بلند میشی و البته با گرفتن لبه ی تخت و میز و مبل و پشتی چند متری راه میری این عکس اولین باریه که با گرفتن تخت راه رفتی دایم این مسیر رو میرفتی و برمیگشتی ازت فیلم هم گرفتم. بعد از اینها یک روز که خونه ی عزیز بودیم داداش به قول خودش مشغول سرسره بازی بود دیدم مثل یه جوجه ی کوچولو دنبالش راه افتادی و ... همین مونده بود تو فسقلی سرسره بازی کنی! حالا این به کنار!! دفعه ی قبل که خونه ی عزیز بودیم داداش و علیرضا رو پله ها مشغول بازی بود...
13 آذر 1395

اولین کوتاهی مو...

موهات نا مرتب شده بود میخواستم تو خونه خودم برات کوتاه کنم اما باباجون چون میخواست داداش رو ببره آرایشگاه تو رو هم برد من تو ماشین بودم که اگه لازم شد برم داخل اما تو اونقدر خوبی اونقدر خوبی اونقدر خوبی که لازم نشد... خیلی عالی شد پسرک قشنگم مبارکت باشه     چهاردهم آبان هفت ماه و بیست و پنج روزگی   ...
28 آبان 1395

سفرنامه ی قم

عزیز دلم .... جمعه دوم مهر ماه برای بار اول راهی سفر شدی... سفر به قم (زیارت حضرت معصومه (س)‌ ) این اولین باری بود که یک مسافت طولانی رو با تو میرفتیم... اذیت نکردی اما بر خلاف انتظارم خبری از خواب نبود در طول مسیر چند روزی که اونجا بودیم هر صبح من و تو و داداش میرفتیم حرم و تو چقدر خوب باهام همکاری میکردی اونجا مشغول بازی با داداش ... چرخیدن برا خودت ... و تماشای اطرافت بودی ممنونم که انقدر خوب بودی که جرات میکردم تو شهر غریب تنهایی ..... با دو تا بچه راهی حرم بشم... دوم مهر شش ماه و چهارده روزگی ...
27 مهر 1395