واکسن شش ماهگی

جانا

نوزدهم شهریور شش ماهت پر شد و وارد هفتمین ماه زندگیت شدی

تقریبا ده روز بعد از ورودت به ماه ششم غذای کمکی رو برات شروع کردم

فرنی و حریره ی بادوم و کم کم حریره ی چهار مغز...

و در کنارش شربت شیره ی انگور

(واقعا هنوز در درستی و نادرستی کاری که میکنم شک دارم و تصمیم قطعی نگرفتم

میخوام بهت قطره ی آهن ندم... بجاش شربت شیره ی انگور و خرما و انجیر بدم)

کوچولوی من

ماشاالله هزار ماشاالله حسابی پر انرژی هستی و برای من کاملا واضحه قرار یه پسر بچه ی شیطون باشی

در آستانه ی چهار دست و پا رفتنی یعنی خودتو میرسونی به هرچی میخوای

میتونی کاملا بنشینی

وقتی خوابیدی به حالت چهار دست و پا در میای و بعد مینشینی

یه چیزی که جالب

نمیدونم چطوری که انقدر مهرت به دل بقیه میفته

یعنی امکان نداره کسی تو رو ببینه و نخواد تو رو بغل کنه

شاید اغراق آمیز به نظر برسه

اما عین واقعیته

از وقتی به دنیا اومدی امکان نداره رفته باشیم مغازه ای و فروشنده نیومده باشه تو رو ازمون بگیره بغل کنه

و یا حداقل همونطور که تو بغلمون هستی تو رو نبوسیده باشه

امکان نداره شخص جدیدی تو رو ببینه و توجهش به سمتت جلب نشه

آشنا و فامیل هم که جای خودشون رو دارن!!!

خدا رو شکر! این یه موهبته بزرگه ها!

ازش خوب استفاده کن

خووووب

بریم سراغ بیستم شهریور که باید واکسن شش ماهگی رو میزدی

صبح من و تو و باباجون و داداش ایلیا رفتیم درمانگاه

وقتی واکسن زدن تو کمی گریه کردی فوری داداش ایلیا اومد داخل تا ببینه چرا گریه میکنی

و تو با دیدن داداش گریه یادت رفت و لبت به خنده باز شد...

واقعا فکر نمیکردم واکسن شش ماهگی انقدر سخت باشه

تا سه روز تب شدید داشتی

لب به غذا نمیزدی

اگر هم کمی میخوردی همشو باال میاووردی

شیر خوردنت خیلی کم شده بود

شبا نمیخوابیدی

بی حال بودی

خیلی روزای بدی بود .... دیدنت تو اون حالت دلم رو به درد میاوورد

بازم خدا رو شکر بخاطر واکسن بود و بیمار نبودی

شکر خدا بعد از یک هفته غذا خوردن و شیر خوردنت به حالت قبل برگشت

واکسن بعدیت انشاالله یک سالگی

لباسی که تو این عکس تنت سوغاتی دایی بهمن از مشهد...

ممنون دایی جون